محبت خواهري و برادري

من برادر ندارم. نمي دانم محبت برادر و خواهري چه جوري است. ولي وقتي مي شنيدم که زينب (س) شرط ازدواجش را دور نشدن از برادر مي گذارد، فکر مي کردم که بايد چيز غريبي باشد. ولي الان که فرزند دارم مي دانم که احساس مادري تا حدي چه گونه است. به خصوص که زحماتت را کشيده باشي و فرزندانت به سن جواني رسيده باشند. ولي وقتي مي شنوم که فرزندان حضرت زينب (س) در روز عاشورا به شهادت رسيده و او همچنان دلنگران برادرش بوده و بعد هم غصه دارِ او، کم کم دستم مي آيد که اين محبت يک محبت معمولي خواهر و برادري نبوده که اين قدر در روضه ها روي آن تاکيد مي کنند. اين رابطه، رابطه محبتي است بين ماموم با امامِ خودش. در اين فکرم که محبت من به امامم چه نسبتي با اين رابطه دارد؟

تازگي ها هر صبح

تازگي ها عليرضا هر صبح که از خواب بيدار مي شود، منتظر يک گريه مفصل هستم. آن هم سرِ اينکه چشم هايش را که باز مي کند مي پرسد: بابا کجاست؟ و من هر روز جوابي را امتحان مي کنم شايد نتيجه متفاوتي حاصل شود. يک روز مي گويم رفته سر کار. يکِ روزِ ديگر مي گويم رفته جايي تا وقتي برمي گردد براي تو بستني بخرد. يک روز مي گويم رفته تا پول دربياورد تا ما بتوانيم برويم مغازه و شکلات بخريم. ولي هر روز پاسخ او يکي است. "نه. نره. پيش ما بمونه." و بعد مي زند زير گريه. و من واقعا عاجز مي شوم از ساکت کردنش. در حاليکه در طول روز سر هر چيز ديگري که گريه کند زود حواسش پرت مي شود و يادش مي رود. ولي صبح ها بهانه بابايش را که مي گيرد عاجز مي شوم از ساکت کردنش. راستي تازگي ها عليرضا دارد سه سالش مي شود. و من تازگي ها هر روز صبح ياد حضرت زينب مي کنم .

فتنه

هر دو گروه دم از اسلام مي زنند. هر کس فکر مي کند عقيده اش درست است و حتي اگر به خاطر عقيده اش کشته شود شهيد است. فتنه عظيمي است که در آن تشخيص بصيرت مي خواهد و تصميم شجاعت. هنوز جنگي در کار نيست  ولي در دل کسي که يکي از عوامل اين رويارويي است جنگ عظيمي در حال انجام است. تشخيصش به او نهيب مي زند که بالاخره گروهي حق است و گروهي باطل . سمتي بهشت است و سمتي جهنم. و دنيا سراي امتحان است هر لحظه و هرجا. ايستاده در يک جا و به خود مي لرزد. تصميم شجاعت مي خواهد و کسي که از کنارش مي گذرد در گوشش مي گويد که اي حُر اگر از من مي پرسيدند که چند مرد شجاع نام ببر اول اسم تو را مي بردم. و او کفش هايش را در مي آورد و سرش را برهنه مي کند. تشخيص بصيرت مي خواهد و تصميم شجاعت. و دنيا سراي امتحان است هر لحظه و هرجا. چه سخت است حُر بودن خدايا. 

يا حسين

حسين، تو چه کرده اي با عالم که تاکنون و تا هميشه اينچنين سرگردان توست؟

چگونه معامله اي کردي در آن چند روز که اينگونه تا ابد کشتي نجاتي و شمع فروزان هدايت؟

چه رازي بوده و چه اخلاصي در آن رضايتت به قضاي الهي که هر سال اينگونه عالم را به وجد مي آورد؟

حسين تو چه کاره ي عالم بودي که حاضر شدي همه عزيزان و جانت را دودستي بدهي تا آيندگان شمعي داشته باشند براي پيدا کردن حق.

حسين تو که دم مسيحايي ات فتنه ها خوابانده و حق ها و باطل ها را همواره سنگ محک بوده و  خواهد بود، تو که هر وقت اسلام در خطر افتادهه پابرهنه و بي سر حتي خودت را رسانده اي تا اسلام آسيب نبيند، مي شود اين بار هم با مصيبت هايت کاري کني و شمعي در اين ميانه تاريک روشن کني تا شايد ما دوقدم جلوترمان را ببينيم و دوست را از بيگانه تشخيص دهيم؟

 حسين به همه عزادارانت و ما بصيرت بده تا عمق و معناي حوادث کربلا را دريابيم.

درگيري

بعضي وقتها دو وَر-م- که نه بلکه چند وَر-م- با هم درگير مي شوند. البته من کمتر مثل ارمياي بي وتن ور سنتي و مدرن دارم و بيشتر وَرهايم در بازه اي بين حرفي که اسلام مي زند و عُرف و حرف هاي خاله زنکي  و دلخواه نفسم دور مي زنند. بعضي وقتها موقعيت هايي پيش رويم  مي آيند که به شدت پيش پا افتاده اند!! يعني آنقدر موقعيت هاي روتيني هستند که عکس العمل هايشان واضح و معمولي و تکراري اند. ولي وقتي پيش روي من قرار مي گيرند وَرهايم را به جنبش در مي آورند. اينکه اين عکس العمل درستي است يا نه. اينکه چون همه مردم در اين موقعيت چنين پاسخي از خود بروز مي دهند لزوما به معناي درستي پاسخ نيست. و آن وقت است که وَرهايم با هم درگير مي شوند. گاهي منطقي اند و کاهي به نتايج خوبي نمي رسيم و واقعا اختلافشان بالا مي گيرد. گاهي نفس هم آن وسط ها سوء استفاده مي کند و بدجوري جولان مي دهد که تشخيص ور اسلامي و ور نفساني برايم سخت، سخت مي شود!  براي همين مي گويم که بعضي وقتها دو وَر-م- که نه بلکه چند وَر-م- با هم درگير مي شوند.  الان هم دقيقا از همان وقت هاست .

حاجي حواست کجاست؟

مي خواندشان تا يادشان دهد که با يک لا لباس هم مي شود وسط بيابان خدا زندگي کرد. يادشان دهد که مي شود از تشريفات معمول زندگي بريد. بر که مي گردند بعضي هايشان چه خوب درس پس مي دهند. بعضي جاها مسابقه است براي رفوزه شدن انگار. هرکدام تلاش مي کنند ولو آجر کوچکي بر اين ديوار حائل تشريفات اضافه کنند. دلم براي حاجي هايي تنگ شده که وقتي برايشان آرزوي زيارت دوباره مي کردي اشک در چشمانشان حلقه مي زد. دلم تنگ شده براي حاجي هايي که وليمه مي دادند و بعدش مي نشستند به تعريف و هر بار براي هر کس که مي گفتند انگار داغ عزيزي برايشان تازه شده باشد مي رفتند در آن حال و هوا. دلم براي وليمه هايي تنگ شده که شبيه هيچ مهماني ديگري نبودند. دلم تنگ شده براي حاجي هايي که ديگر اسمشان را کسي بدون پيشوند حاجي نمي شنيد. دلم مي سوزد برايت حاجي که اسم و آدرس فلان بازار از دهانت نمي افتد.  بعضي جاها مسابقه است براي رفوزه شدن انگار.

انتخاب

-ازدواج فاميلي، بارداري در 37 سالگي، و حالا هم اين بيماري زونايي که گرفته ايد. باز هم بگم.

دردي از شانه اش شروع شد و مثل خنجري تا قلبش کشيده شد. اشک هايش با قطره هاي درشت عرق صورتش قاطي شد.

-دکتر اين آخرين شانسِ من برا مادر شدنه. تو روخدا اين شانسو ازم نگيرين.

دکتر کلافه و خسته براي بار چندم گفت: ممکنه عقب مانده ذهني بشه. ممکنه نقص عضو داشته باشه.

همه جورش را تصور کرده بود. بدون پا، بدون دست، شيرين عقل. اشکاشهايش را با آستين لباس راه راه بيمارستان پاک کرد و گفت: امضا مي دم دکتر. هر جور باشه بزرگش مي کنم. بچه مه. مي خوام براش مادري کنم. تو رو جونِ بچه تون دکتر.

دکتر عينکش را در آورد و گفت: تو مي دوني نقص عضو يعني چي؟ اينکه بچه دست نداشته باشه يا پا يا حتي يه چشمي باشه. مي خواي يه عمر بچه رم عذاب بدي؟

مثل اينکه برق گرفته باشدش. دردي مثل خنجر يک طرف بدنش را سوراخ کرد. چشمانش را به علامت رضا بست و اشک هايش مثل سيل روي صورتش آمدند. نمي خواست مادر دجال باشد.

مونولوگ واقعي

عليرضا: مامان منم مي خوام برم آمريکا درس بوخونم.


-هيچ فکرشو نمي کردم به اين زوديا با چنين خواسته هايي مواجه بشم. خيلي زود شروع کرده ها! نه؟

این موقعِ  سال

گیج و منگم. مثل همیشه این موقعِ  سال. می زنم بیرون از خانه. در تاکسی و دانشگاه و حتی منزل مادربزرگ توی فکرم. گوشهایم را تیز کرده ام شاید تفاوتی بین حرفهای امسال با سالهای گذشته بشنوم. گاهی خودم سرِ حرف را باز می کنم. و گاهی دلم می خواهد داد بزنم. بوی عید را نه من که تک تک سلولهایم می شنوند. بوی عید را نه من که تک تک درختهای این خیابان که در آن منتظر تاکسی ایستاده ام می شنوند. بوی جهان شمول ترین عیدِ عالم را همه مولکولهای موجود در این کره خاکی می شنوند الا این مردمی که در اطرافم قدم می زنند. سمندِ زرد رنگی جلوی پایم ترمز می کند. در را باز می کنم و کنار راننده می نشینم و بلند می گویم. "سلام. عید شما مبارک." نگاهی می کند وبعد از سلام می گوید "عید ما نیست که، عیدِ سیّد هاست." این جوابی است که از صبح از خیلی ها شنیده ام. مانده ام که این جهان شمول ترین عید عالم را چه طور در ذهن یک کشور غیرِ عربِ شیعه  این قدر بی اهمیت و نژادمآبانه اش کرده اند. گیج و منگم. مثل همیشه این موقعِ  سال.

خواستگاری رفتن با روح اسلام منافات دارد!

به دلایلی مطلبش را حذف کردم. همین قدر بدانید کافی است!

و باز هم سفر، سفر، سفر!

پيش تر هم گفتم که سفر  جزئي از زندگي ام شده است. ولي سفر اجباري بيش تر از آنچه که فکرش را بکنيد سخت است. در اين سه ماهه سوم 88 هم در خانه بودنمان قسمتي از وقت استراحتِ سفرهايمان بود. و اين يعني به هم خوردن زمان بندي برنامه ريزي هايت. و هيچ چيز براي من عذاب آورتر از اين نيست. با اين حال بودن در کنار پدر و مادر برايم غنيمتي است و شيريني اش کمي از تلخي مزاجم مي کاهد.

باز هم عازميم. همين امروز. ده روزي شايد. سعي مي کنم مثل سفرهاي قبلي اينجا را هم از ياد نبرم. (هرچند اينجا خودش از ياد رفته است و کسي سري به ما نمي زند!)

ديالوگي از جانب شما!: سفر به خير مسافر. خدا به همراهت!


پ. ن: خدايا! مي داني که براي من شيرين ترين سفر بازگشت به وطن است و مي داني که از سفر اجباري بدم مي آيد. مهربانا! سفر آخرتم را که شيرين ترين بازگشت به وطن است، براي من اجباري قرار نده. بگذار براي رسيدن به وطن با سر دويده باشم.

اسماعيل زمان (1)

_منم فرزندم. پدرِ تو.

_هموني که چند سال پيش من و مامانمو تو بيابونِ بي آب و علف ول کردي و رفتي. نمي خوام ببينمت.


پ.ن: مرادم از اين دو پست نشان دادن ادب و معرفت حضرت اسماعيله که مي تونه براي جوون هاي امروزي درس خوبي باشه. براي اسماعيل هاي اين زمان.

اسماعيلِ زمان (2)

_فرزندم در خواب ديدم که تو را قرباني مي کنم. مي خواستم نظر تو را در اين باره بدانم.

_بي خيال بابا! احتمالا به خاطر دو تيکه پيتزاي اضافه اي بوده که ديشب بيش تر از هميشه خوردي.

سخاوت

عجله دارم. الان است که مهمان ها برسند. از پيچ کوچه مي پيچم. دست پسرک را مي کشم. خودش را به سختي به قدم هاي من مي رساند. ولي ساکت است. يادم مي افتد که براي مهمان دوغي نوشابه اي نداريم. سريع برمي گردم. پسرک هم پشت سرم با کمي تاخير مي پيچد. سوپري سر کوچه در شيشه اي اش را بسته ولي کرکره اش بالاست. اين جور وقتها رفته پايين از انبار چيزي بياورد. صبر نمي کنم. دست پسرک را مي کشم به سمت سوپري چند قدم پايين تر. کمي گرانتر مي دهد و جنسش هميشه جور نيست. ولي خب يک نوشابه که اين حرفها را ندارد. وارد مي شوم و سريع سلامي تحويلش مي دهم. شروع مي کند به صحبت که کم پيداييد و سر صحبت را با پسرک باز مي کند و من تا از يخچالِ کشويي اش يک شيشه دوغِ خانواده بردارم، کلي با او دوست مي شود. بر که مي گردم سريع پول را  روي پيشخوان مي گذارم و او هم از آن پشت دراز مي شود و شکلات کاکائويي خوشمزه اي را که پسرک خيلي دوست دارد به طرفش دراز مي کند. از سخاوتش تعجب مي کنم  و باقي پول را از دستش مي گيرم و در جيبم فرو مي کنم. دوغ را دستم جا به جا مي کنم و با عجله دست پسرک را مي کشم و از مغازه بيرون مي آيم. حواسش شش دانگ پيش شکلات است و آرام تر از قبل مي آيد. دستم را در جيبم مي کنم و باقي پول را در مي آورم. حدسم درست بود. پولِ شکلات را هم حساب کرده!!

نگهداري بادکنک در منزل!

تا حالا بادکنک ديده ايد؟! يا بهتر بگويم بادکنک در منزل نگهداري کرده ايد؟ (البته نگهداري بادکنک در منزل با نگهداري گربه و طوطي و ... فرق مي کند!) اگر پاسخ تان مثبت است که مي دانيد روز اولي که بادش مي کنيد بزرگ است و پرباد و براق. بعد به تدريج چند روزي که گوشه اي مي ماند و يا از سقفي آويزان مي شود، بادش کم مي شود و کدر مي شود و کوچک. تا اينکه در آخرشيئ چروکيده اي مي شود و به درد بازي نمي خورد. اين کم باد شدن هم به دليل منافذ ريزي است که شما آنها را نمي بينيد ولي باعث مي شود که هوا به تدريج از آنها خارج شود. اگر خواسته باشيد از بادکنک به خوبي نگهداري کنيد بايستي هر از چند گاه دوباره از دم مسيحايي خود در آن بدميد تا مثل روز اولش شود و شايد گاهي هم بزرگتر از اولش. مخزن نگهداري دين در وجود ما از اين جهت شبيه بادکنک است. اگر گوشه اي رهايش کنيم به دليل منافذ ريزي که شيطان در ان ايجاد کرده و ما نمي بينيمشان، کوچک مي شود. نشت مي کند و گاهي که زياد غفلت کنيم تمام مي شود. براي همين بايد هر از گاهي در مخزن را باز کنيم و کمي از دم مسيحايي تذکر هاي ديني1 در آن بدميم. چند نفر از ما ايراني هاي مسلمان شيعه، وقتي را در روز نه، در هفته نه، بگويم در ماه براي تجديد قواي مخزن ديني وجودمان کنار گذاشته ايم؟ 

1. اَحيِ القلوب بالمو عظه