آقا! آخر سالی خُل شده ام. به جای اینکه دستمال بردارم و بیفتم به جان شیشه های باران خورده ی پذیرایی، نشسته ام به فکر و خیال تو. ولی قبول کن خودت هم بی تقصیر نیستی. و البته شیعیان بحرین و البته مسلمانان لیبی و مصر و سوریه و ... . حتی موبایلم هم این روزها بازی اش گرفته است. درست است که لمسی است و باد هوا هم شاید تحریکش کند ولی این دلیل نمی شود که عصر جمعه برایم خود به خود "ای قلم..." را باز کند و بخواند.

این روزها آقا هرکس به چیزی فکر می کند. یکی به خرید عیدش و لکه های های بارانی که دیشب روی پنجرهای تمیزش افتاده،  یکی به کامل کردن یک سین سفره ی هفت سین اش، یکی به جوابی که باید آماده کند برای دخترش که هنوز منتظر است  آن کفش های صورتیِ تق تقی را قبل از عید داشته باشد، یکی به مادر مریضش که تا عید هم شاید نماند، یکی به عاقبت مقاومت و قیام علیه ظالم، یکی به نسب شناسی خلیفه های عربی منطقه و تطبیق آن با روایات، یکی....، یکی.....، یکی...... .

من اما به دل تو فکر می کنم و به نگاه نگرانت. از جنس نگاه مادرانی که پشت در جلسه کنکور منتظر بچه هایشان هستند. از آن نگاه ها که التماست می کنند خوشبخت شوی، که مبادا خودت را بدبخت کنی، که مبادا این 4 ساعت کنکور را بگیری بخوابی خستگی ماه ها درس خواندن و آماده شدن را دربیاوری، که هیهات، معلوم نیست کنکور بعدی کی برگزار شود و کجا و تو باشی و نباشی و ایمانت هنوز سر جابش باشد و البته عقلت و البته همین عشق پوشالی ات.   

و ما چه خوب کنکور می دهیم آقا. این روزها فکر می کنم که خوب است تو از همان عربستان ظهور خواهی کرد که نیروهای سرکوبگر شیعه اش مجبور نشوند به زحمت بیفتند و جایی گسیل شوند. فکر می کنم که اگر ظهور کنی شورای امنیت جایی را منطقه ی پرواز ممنوع اعلام خواهد کرد؟ یا نیروهای انگلیسی و آمریکایی اش را به کمک قذافی های علیهِ تو خواهد فرستاد؟ فکر می کنم در این قحط الرجال رهبر بابصیرت با نفوذِ دینی و سیاسی چه کسی بازوهای تو خواهند شد در منطقه؟ دارم به امام خمینی های بالقوه ات فکر می کنم و کجا و کی بالفعل خواهند شد. دارم به عاقبت این کنکور بین المللی فکر می کنم و نتیجه اش. اگر مثل 1400 سال گذشته باز هم جواب درآمد که نه، آماده نیستند. هنوز آدم نشده اند. صبر کن. صبر کن، صبر کن. تا آدم شوند، تا به ضرورت حضورت بیش از ضرورت نوشیدن آب ایمان بیاورند. تا نبودنت را مثل نبودن هوا تاب نیاورند و تقلا کنند. با تمام وجودشان. همه ی ظرفیت درونی شان.

این روزها من به چشم های تو فکر می کنم. به نگرانیِ پدری برای آینده ی بچه هایش. به بی خیالی بچه ها. به روزهای عید. به تعطیلات. به دیگرانی که به این چیزها فکر نمی کنند. یعنی این روزها هرکس به چیزی فکر می کند، یکی به خرید عیدش و لکه های بارانی که دیشب روی پنجره ی تمیزش افتاده، یکی به کامل کردن یک سین سفره ی هفت سین اش، یکی به جوابی که باید آماده کند برای دخترش که هنوز منتظر است  آن کفش های صورتیِ تق تقی را قبل از عید داشته باشد، یکی به مادر مریضش که تا عید هم شاید نماند، یکی به عاقبت مقاومت و قیام علیه ظالم، یکی به نسب شناسی خلیفه های عربی منطقه و تطبیق آن با روایات، یکی....، یکی.....، یکی...... .

من اما آخر سالی خُل شده ام آقا!  

دیالوگ واقعی:

پسرک: مامان! وقتی خدا شبو درست کرد، صبحو درست کرد...

من: خُب؟

_اول صبح شد یا اول شب شد؟!

_ نمی دونم. من اون موقع هنوز به دنیا نیومده بودم.

_من اومده بودم؟!!

_!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

_

شغل جدید!

دیروز علیرضا را برای بار اول بردمش سلمانیِ سوئیسی که برای سالِ نو شبیه دخترها نباشد!

برای یک ربع قیچی ردن معمولی 29 فرانک (معادل 30 هزار تومان) پول گرفت.

حتما باید نویسندگی را ول کنم و آرایشگاه بازکنم اینجا!

مشکل بویایی

با اینکه اینجا هم دارد بهار می شود و این را از صدای بازی بچه ها در کوچه که تا چند روز پیش خبری ازشان نبود می شود فهمید و از صدای گنجشک هایی که تازگی ها صبح ها مسابقه آواز می گذارند و  از کم شدن کلاه و شال و لباس مردمی که از کنارت رد می شوند و از جوانه های کوچک درخت بید جلوی فروشگاه،

ولی هرچه بو می کشم ...

بوی عید نمی آید!

خانه تكاني

سلام.

بالاخره برگشتم از مرخصي.

لپ تاپم هم الحمدلله برگشت. البته 200 فرانكي هزينه ي برگشت لايش گير كرده بود كه از الطاف همسر مهربان مشكلش حل شد!

هرچه بيش تر وراندازش مي كنم بيش تر مي فهمم كه به يك خانه تكاني دم عيد حسابي احتياج دارد. پر از فايل هاي اضافي و همه جور اطلاعات باارزش و بعضا به درد نخور.

انشالله از اين خانه تكاني كه رها شدم به تكاندن خانه ي اينجا مي رسم كه شايد زياد هم طول نكشد..

حالا نمي دانم برسم كه قبل از عيد دلم را هم تكاني بدهم يا آن باشد براي عيد سالِ بعد؟

تنها رسانه ی شنبه بازار

با علیرضا آمده ایم شنبه بازارِ مرکز شهر کاهو بخریم. انگار کمی دیر رسیده ایم. خیلی ها بساطشان را جمع کرده اند و دارند می روند. هیچ ناراحت نمی شوم که کاهو گیرمان نمی آید برای این که دو صحنه ای که می بینیم از هزار کیلو کاهو بیش تر می ارزد.

اولی: یک عده مرد و زن و بچه  دور میدانک اصلی فلون که یک مجسمه بلند مادر عدالت دارد، جمع شده اند و دارند شعار می دهند! اتفاقا خیلی هم جاندار و غیر نمایشی. جوان بوری یکی از آن بلندگوهای دستی سال 57ی _که سه تا باطری بزرگ سه ولتی می خورند_ گرفته است و روی پله ی میدانک ایستاده و شعارها را کنترل می کند!

اولش می ترسم زیاد نزدیک بروم. برای اینکه نمی دانم موضوع شعارهایشان چیست و چه چیزی این مردم همیشه خونسردِ بی طرف سوئیسی را این قدر عصبانی کرده است. می ترسم نکند خدای ناکرده بر ضد اسلام و اینها باشد و جلو رفتنم ضایع باشد. ولی به محض اینکه نوشته "LIBY LIBRE" (لیبی آزاد) را دست خانومی که توی جمعیت است می بینم، معطل نمی کنم. می روم توی جمعیت و قربه الی الله ادای شعار دادن در می آوردم! یک چیزی شبیه اصل تباکی برای امام حسین! چون دقیقا نمی دانم که چه باید بگویم. با ترس و لرز موبایلم را از جیبم درمی آورم. اتفاق به این مهمی در حال رخ دادن است ولی من مرددم برای فیلم گرفتن و عکس انداختن. هرچه گردن می کشم و اطراف را نگاه می کنم نه یک دانه خبرنگار و دوربین صدا و سیمایی هست، نه دوربین "در شهر" ی، نه حتی کوچکترین رسانه ای! هیچ کدام از مردم ایستاده چه آنها که تماشاگرند و چه آنها که شعار می دهند موبایلی نگرفته اند بالا. انگار که مجوز تجمع را به شرط نبود عکس و فیلم داده باشند!

جوانی که قیافه اش اروپایی نیست بلندگوی دستی را می گیرد و شروع به سخنرانیِ پرهیجانی می کند. موبایلم را آهسته از میان کتف دو مرد هیکل داری که جلویم ایستاده اند روی پسر زوم می کنم تا تنها رسانه ای باشم که گریه کردن کسی برای مردم لیبی، پشت بلندگوی دستی، روی پله ی میدانک اصلی شهر کوچکی در مرکز اروپا را ثبت می کند.

دومی: شور انقلابی وجودم را گرفته و شادیِ شرکت در تجمع خزیده توی رگ هایم. جوری که دیگر سرما را احساس نمی کنم. هنوز چند قدمی از تظاهرات در حال پراکنده شدن قبلی فاصله نگرفته ام که دوباره تجمعی جلوی راهم را می گیرد. امروز چه خبر است در فلون؟ گردن می کشم تا ببینم این بار وسط معرکه چه می گذرد. این بار یک عروس و دامادند که از کلیسای قدیمی فلون بیرون آمده اند. کسی از توی جمعیت شکوفه های سفید می پاشد روی سر عروس و مردم کف می زنند. فضا طوری است که صلوات هم می فرستادند تعجب نمی کردم! آرایش مو و صورت عروس آنقدر ساده است که ایرانی ها برای عصری که با خانم های همسایه بخواهند توک پا بروند دیدن حاج خانومِ مریض واحد روبه رویی هم، به آن بسنده نمی کنند! لباسش هم فقط سفید است. یعنی هر چه فکر می کنم تنها توصیفی که می شود از لباسش داشت همین است! نه سنگ کاری دارد و نه نگین دوزی و نه گل و بته و نه هیچ تزئینِ چشم کورکنِ دیگری. دوباره چشم می چرخانم توی جمعیت. نه از عکاس و فیلمبردار خبری هست و نه کسی دوربین یا اقلا موبایلی دستش است برای ثبت این لحظه ی تاریخی. موبایلم را آرام طوری که کسی متوجه نشود از بین مردی که بارانی سیاه بلند دارد و زنی که پالتوی قرمز پوشیده زوم می کنم روی عروس و داماد تا تنها رسانه ای باشم که یک عروسی ساده ی اول انقلابی را جلوی کلیسای قدیمی مرکز یک شهر کوچک در قلب اروپا ثبت می کند.


یک هفته ای مرخصی باشم که اشکال ندارد؟

این خاصیت اتوبوس است. آدم را سیاسی می کند!

یکی آقاست و یکی خانوم. هر دو میانسال. کنار هم نشسته اند ولی معلوم است که با هم غریبه اند. دو صندلیِ وسطِ ردیف آخر اتوبوس. به ظاهر لبخند روی لبشان است و دارند بلند بلند حرف می زنند. ولی کمی که می گذرد و بعضی از حرفهایشان را که می فهمم و کاغذ توی دستشان را که می بینم، کم کم دستگیرم می شود که دارند با هم دعوا می کنند! خیلی هم شدید و اساسی. دعوا هم بر سر نامزد های انتخابات شهردار لوزان است که هر روز تبلبغات عکس ها و کارهاییشان را توی صندوق پستی مان پیدا می کنیم! نمی دانستم دعواهای اتوبوسی قبل از انتخابات در اینجا هم _که کسی کاری به کار کسی ندارد و هیچ کس در اتوبوس با بغل دستی اش حرف نمی رند_ رواج داشته باشد.

هر چند که آرزو داشتم متوجه حرف هایشان می شدم (چرا که در حرف هایشان مدام کلمه اسلام را می شنیدم و اسم نامزدی هم که آن مرد داشت ازش تعریف می کرد "علی" بود.) ولی همین که شاهد یک دعوای اتوبوسی حسابی بودم، چسبید! حیف که  قبل از دیدن سکانس آخر پیاده شدیم.


|.ن.: این چند روز مجبورید همین سفرنامه را بخوانید. تازه این که خوب است، از پس فردا این وبلاگ یک هفته تعطیل است! گفتم که برنامه ریزی کنید، مسافرتی جایی خواستید برین راحت باشید!!

لالی

در مرکز زنان هر کس از راه می رسد از 8 مارس حرف می زند. آن طور که من فهمیدم  روز جهانی "زن" است. دیروز که چهارشنبه بود مسئول فعالیت های اجتماعی نیم ساعت بیش تر داشت درباره ی جشنی که قرار است در مرکز زنان برگزار شود حرف می زد و از خانم ها می خواست که برای پختن کیک و پذیرایی اسم بنویسند. در روز جشن "استثنائا"! آقایان هم می توانند بیایند و با فعالیت های مرکز آشنا بشوند. هر معلمی درباره ی کلاسش و فعالیت هایش حرف می زند و گل سرسبد برنامه هایشان هم دعوت از یک خانم فعال در زمینه "قمینیست" است! 

امروز هم "آن" معلم زبانمان عملا دارد ارائه روز جشنش را روی ما تمرین می کند!! برای همه جالب است که زنان سوئیسی فقط از 8 مارس سال 1971 به بعد حق رای پیدا کرده اند! یعنی فقط چهل سال پیش!!  "آن" _که پنجاه و پنج سالش است_  متاسف است که مادرش قبل از مرگش حتی یک بار هم حق رای دادن نداشته است! بعد هم یکی یکی از ما می پرسد که در کشورمان زنان حق رای دارند یا نه. از آنجا که چند نفر از اینکه زنان در ایران هم می توانند رای بدهند تعجب می کنند، پشت بندش اضافه می کنم که حتی مادرِ مادربزرگم هم حق رای داشته است.  ظاهرا چشم درآور خوبی بوده! همه به تحسین سر تکان می دهند. هنوز نمی دانم که اگر بلد بودم به فرانسوی بگویم که "البته مادر مادریزرگم چون نظام شاهی را قبول نداشت حتی یک بار هم از حق رای اش استفاده نکرد." آن را می گفتم یا نه!

یک دلیل مهم دیگر برای جشن هم  بیستمین سالگرد تاسیس مرکز زنان است که در بیستمین سالگرد اعطای حق رای به خانم ها تاسیس شده است. و در این بیست سال پیشرفت ها و تغییرات زیادی داشته است. (شبیه پیام های بازرگانی شد انگار!)

" آن" بحث را می کشاند به کلاس خودمان و سوال چرخشی این می شود که آیا شما راضی هستید از اینکه کلاس فقط مختص خانم ها باشد؟ جالب است که همه ی بچه ها این حالت را ترجیح می دهند! البته توضیح دلیلش برای همه مان مشکل است. تا به من برسند دلیل های آسان تمام شده است! اینکه خانم ها دغدغه های مشترک دارند و حرف های مشابه و اینجا که مهدکودک دارد بهتر است خانم ها را آموزش دهد و این حرف ها. نوبتم که می شود خیلی بی ربط می گویم که در ایران همه ی مدرسه ها جدا هستند. انقلابی از فضولی در بین بچه ها برپا می شود.  هر چقدر می خواهم ادامه بدهم که "به نظر ما زنان و مردان نقش های یکسانی در جامعه ندارند و باید به فراخور نقش متفاوتشان آموزش های متفاوت ببینند (هرچند که نمی بینند!)" زبان الکنم یاری نمی کند! راستش "لالی" بد دردی است.


پ.ن.: اینکه من سفرنامه را اینجا تمی گذارم دلیل نمی شود که نمی نویسمش!

پ.ن.2: اینکه تصمیم گرفته ام نگذارمش هم دلیل نمی شود که حتی تکه هایش را هم رو نکنم!

پ.ن.3: خواستم در این باره مطلب جداگانه بنویسم با تحلیل و نتیجه گیری، دیدم سفرنامه خودش گویا تر است.

پ.ن.4: جدیدا کمتر نظر می گذارید ها! فکر نکنید حواسم نیست! وبلاگ یک فضای دو طرفه است. برای خودم اخبار نمی گویم که. اخوی با شمام! همشیره تو رو می گم!

کارمند خاطی

خیلی بد است که آدم خودش کارفرمای خودش باشد. این طوری گاهی برای سخت گیری های خودش تره هم خرد نمی کند. چه برسد اینکه سر کلاس های جبرانی شرکت کند! امشب را تا صبح برای خودم جبرانی گذاشته بودم عقب مانده های تلنبار شده ام  را بنویسم. ولی راستش  زودتر از هر شب خوابیدم.

 به نظرتان این طور وقتها چه تنبیهی برای کارمند خاطی باید در نظر گرفت؟!

مسئولیت عجیب مادری

آن چیزی که پرستار با خنده و تبریک می آورد و برای اولین بار روی دستان تو می گذارد اسمش بچه نیست، "مسئولیت" است! وزنش آنی نیست که توی کارت بهداشتش می نویسند و دستت می دهند. 2.5 کیلو و یا 3.5 کیلو و یا هرچه. و می گویند که قرار است تا چند ماه آینده دو برابر شود. وزنش حول و حوش همان وزنی است که آسمان ها و زمین بارش را تنوانسته اند تحمل کنند. وزنی که دیگر مقیاسش کیلو و این چیزها نیست. یک جور خاصی است انگار. از جنس امانت است. و هر سال که می گذرد سنگین تر می شود.

راستش مثل این است که سفال نرمی را بدهند دستت تا با آن ظرفی بسازی. آن قدر پهن که همه ی بزرگیِ کم عمق دنیا تویش گم بشود و آن قدر عمیق که هرچه درآن بریزند سرریز نشود و آن قدر سفت که به گرمایی و سرمایی ترک نخورد و آن قدر ظریف و خوش تراش که با سنگ و آهن مقایسه اش نکنند.

مادری مسئولیتی است که زنگ تفریح ندارد، دوره ی جبرانی و حذف اضطراری هم برایش در نظر نگرفته اند. پرستار که داد دستت، تمام شد! تا آخر عمر هم که رویش کار کنی جا دارد. ظریف کاری و ریزه کاری تا دلت بخواهد هست. مانده که چقدر هنرمند باشی.

راستش چهار سال پیش که پرستار مسئولیتم را با خنده گذاشت روی دستانم، ذوق کردم. شاید تازه بار سنگینی را زمین گذاشته بودم  و هنوز سنگینی بار جدید را احساس نمی کردم.

ولی امروز چرا؟  امروز که نشسته ام اینجا و لحظه لحظه سنگینتر شدن مسئوایتم را با پوست و گوشت و استخوان درک می کنم و هر لحظه بیش تر یقین دارم که هنرمند خوبی نیستم، چرا؟

چرا یادم می افتد که تولدش است این قدر ذوق می کنم؟ + , +, +

پدرجان!

امسال امتت انگار بیش تر از همیشه به کسی احتیاح دارد که بزند پشتش و بگوید: نترس! مثل کوه پشتت ایستاده ام.