ملغمه چون آش!

تمام آنچه از ذوق و سليقه و هنر براي نويسندگي كنار گذاشته بودم ريختم توي آش و دادم مهمان ها خوردند! حالا هرچه توي ذهنم مانده بي سليقه و درهم برهم است!  

راست مي گفت يك نويسنده ي خارجي زن كه من از وقتي نويسنده شدم كه كار خانه را رها كردم!!  

دوست دارم از بوي ماه مهر بنويسم كه بدجوري پيچيده توي مشامم. هنوز كه هنوز است اول مهر دوست دارم بروم مدرسه. يعني من 12-10 سال از 15 شهريور هر سال تا 7 مهر همان سال ذوق مرگ مدرسه بودم. دلم غنج مي رفت. و هنوز هم تعجب مي كنم وقتي دانش آموزهاي دور و برم عزا گرفته اند براي تمامي تعطيلات. من هميشه از مدرسه لذت برده ام. هميشه! آنقدر كه فكر كنم اين حس نرم و لطيف به پسرك هم سرايت كرده است. اين چند هفته كه مهد نرفته هر روز صبح كه بيدار مي شود اولين سوالش اين است كه مدرسه مي روم؟ و من با اينكه مي دانم پاسخ منفي عواقب وخيمي دارم ولي چاره اي از گفتنش هم ندارم. چون به هيچ وجه تا جواب نگيرد ول كن معامله نيست!

 دوست دارم از روزي بنويسم كه نبوده ام و ديوانه اي سنگي انداخته توي حياط كشورم و مردانش را به غيرت واداشته و دوان دوان به حياط كشانده. من درست وسط جنگ از راه رسيده ام. سال چهارمش. قسمت زيادي از آن را نديده ام و قسمت هاي زيادي را هم ديده ام. از آن ها كه ديده ام چيز زيادي يادم نمانده ولي هنوز چيزهاي زيادي هست كه به ياد دارمشان!

 من از دزفول خاطره دارم. ولي نه از بمباران ها و موشكباران ها و آژير قرمزهايش! كه آنها لابد براي كسي كه وسط جنگ به دنيا آمده اتفاقي عادي بوده و نه عجيب كه در خاطرش بماند!! من از دزفول خاطره دارم آن هم از آمدن هاي پدرم كه لابد چيز بسيار عجيبي بوده كه چنين واضح جلوي چشمانم است. من از دزفول خاطره دارم نه از تنهايي ها بلكه از مارمولكي كه دور كولرمان طواف مي كرد تا كمي خنك شود و من فكر مي كردم دارد با من بازي مي كند. سال 67 بود كه برگشتيم تبريز. نه به خاطر اين كه دزفول مي ترساندمان. شرايط ويژه مادرم بود كه مي خواست برايم خواهري به دنيا بياورد. 

 در تبريز هتلي بود مخصوص خانواده هاي رزمنده ها. از آنجا هم خاطره دارم. اين بار اتفاقا از بمباران هايش! و آنچه در ذهنم مانده ترس و وحشت نيست. كار عجيب همسايه هاست كه با آژير قرمز مي رفتند زيرزمين هتل و ما بي خيال يا در حال رفت بوديم و يا امد و يا بازي و هر كاري كه دستمان بود و رهايش نمي كرديم! البته خاطره آمدن هاي پدرم كه هربار كلي گشته بود تا خرده فرمايشات مرا خريده باشد هم كمابيش و محو در خازرم مانده. البته درست يادم نيست. ولي يك بار از او جارو خاك انداز كوچك خواسته بودم! بعدها پدرم مي گفت كه اتوبوس رزمنده ها را توي همه شهرها گرداندم تا آن را برايت خريدم و همه از خوشحالي صلوات فرستادند! 

الان كه فكر مي كنم لابد از وقتي جنگ تمام شده زندگي خيلي براي من عجيب شده. چرا كه بعد از ان را به خوبي به ياد مي آورم!

از دفتر خاطرات یک معده!

ساعت 15/4 بامداد:

طبق عادت همیشه تو خواب ناز بودم که یکهو اسفنکتر بالایی باز شد و یک لقمه درست نجویده بربری و خامه و عسل تالاپی افتاد تو گودی ام. تا خواستم خمیازه ای بکشم و یه تکونی از خواب به خودم بدم لقمه های بعدی هر کدوم بدریخت تر و نجویده تر از قبلی افتادند رو هم. حسابی غافلگیر شده بودم. طبق محاسبات همیشگی هنوز چند ساعتی به وقت همیشگی ترشح آنزیم هام و رسیدن اولین لقمه ملایم نون و پنیر مونده بود. تازه هر روز بزاق جون زحمت می کشید و با اینکه می دونستم الان وقتشه خبرشو برام می آورد. اما امروز حسابی گیج شده بودم. تا وقت ترشح آنزیم ها هیچ کار نمی تونستم بکنم. تکون بیهوده می دادم به این لقمه های قلمبه که چی بشن. تو این فکر بودم که حالا ای کاش یه آبی چیزی از مری می رسید تا بلکم بتونم سوپمو درست کنم. هنوز فکرم تموم نشده بود که اسفنکتر باز شد و یه لحظه احساس کردم همه مخاطم از گرما حل شدن! به سختی پیش می اومد چای به این داغی به من برسه. هنوز داشتم از داغی جلز و ولز می کردم که اسفنکتر با فشار باز شد و حجم عظیمی از آب سرد با ته طعمی از باقیمانده خمیردندان در بزاق ریختن رو قبلی ها. داشتم خفه می شدم. برای اینکه مجبور نشم اسفنکتر بالایی رو بر خلاف میلم باز کنم و هر چی دارم رو برگردونم همون جایی که بودن، مجبور شدم اسفنکتر پایینی رو باز کردم و مقداری از آب و چایی رو با مقداری از سوپم که هنوز درسته درسته بود فرستادم تو روده کوچیک. می دونم کارم خیلی ناجوانمردانه بود و حتما روده جون ازم گله می کنه ولی هیچ چاره ای نداشتم. اگه صاحاب معده باز قبلا بزاق جونو می فرستاد و یه خبری می داد و لقمه هاشو کمی می جوید شاید این قدر خشن عمل نمی کردم.

ساعت 14 ظهر:

الان چند ساعتی هست که بالاخره تونستم اون شوک غذایی رو راست و ریستش کنم و با تکون های اضافی و آنزیم های اورژانسی یه جوری سوپ آماده رو بفرستم توی روده. معمولا یه همچین روزایی که صبح با غذای مقوی شروع بشه به جناب مغز پیامک عصبی می زنم که به هوش! روز پرکاری در پیش داری. ایشون هم سوخت و ساز بدنو بالا می برن و من زودتر می تونم سوپمو راهی معده کنم و خودمو برا وعده غذایی بعدی آماده کنم. دیگه الانا باید برسه. بهتره آنزیم هامو آماده کنم تا مثل صبح غافلگیر نشم.

ساعت 17 بعد از ظهر:

اگه از جناب مغز مطمئن نبودم فکر می کردم که حتما یادشون رفته پیامک گشنگی رو بفرستن به صاحابمون. از ظهر چند بار بزاق جون بدو بدو اومده که چه نشسته ای که الانه کلی چیز خوشمزه می رسه. منم پاشدم جاروپارو کردم و کلی آنزیم ریختم زیر مقدم غذاهایی که هنوزم که هنوزه نرسیدن. حیف او تکون تکونایی که الکی به خودم دادم و پیامکایی که الکی به جناب مغز فرستادم.

ساعت 19 عصر:

فکر کنم جناب مغز از جواب صاحاب جون ناامید شده. چون دستور داد که دیگه پیامک گشنگی نفرستم. باشه. اسفنکترم کور ماهیچه های صافم نرم! می شینم سر جام. ولی همه که مثل من نمی شن. خود جناب بصل النخاع عمرا بی خیال فرستادن پیامک تشنگی بشن.

ساعت 20 شب:

 دیگه آنزیم هارو که از بیکاری به تنگ اومده بودم مرخص کرده بودم برن خونه شون. خودم هم یه گوشه کز کرده بودم که یه هو اسفنکتر بالایی بعد از 16-15  ساعت باز شد و سه تا خرما و یه لیوان چای شیرین و مقادیری نون و پنیر و بلافاصله یه کاسه آش کشک پر ملاط و بعدش یه لیوان آب یخ و یه قاچ خریزه و دو تا بامیه و یه زولبیا یک نفس افتادن تو گودی ام و بالا اومدن و بالا اومدن تا اینکه دیگه چسبیدن به اسفنکتر و حتی جا برا یه بامیه اضافی که بزاق جون خبرشو برام آورد نموند. هر چی وسط کار پیامک زدم که بابا بسه. یه ذره هم به فکر منه بی نوا باش. من که جنسم از آدامس نیست که هر چی بادش کنی بزرگ بشه (اه اه اه گفتم آدامس حالم بد شد. خدا رو شکر صاحاب یه چند سالی هست دیگه آدامساشو قورت نمیده!) دارم می ترکم. بازم مجبور شدم با خشونت تمام دق دلی مو سر روده خالی کنم. بیچاره می دونم که اونم نمی تونه این قلمبه هارو جذب کنه و ممکنه خیلی هاشون ختم بشن به انتهای روده بزرگ ولی چی کار کنم. چاره نداشتم. کاش صاحاب کمی هم به فکر من بی نوا بود. اگه همه این ها با فاصله می یومدن برا خودشونم بهتر بود. زودتر جابه جا می شدن و می رسیدن به سلولهای گشنه سراسر بدن. ولی الان سرنوشتشون نامعلومه. برم زنگ بزنم آنزیم ها بیان که تا خود صبح اضافه کاریم. خدا فردا رو به خیر کنه.