وابستگی

لپ تاپم گم شده.

با اینکه همه چیزم تویش بوده،

ولی انگار بیش تر از همه حس نوشتنم را گم کرده ام.

تا نخواهم كه نمي‌شود:

دلم خاورميانه‌ي جديد نمي‌خواهد. دلم خاورميانه‌ي اسلامي هم نمي خواهد.

دلم حكومت جهانيِ اسلام را مي‌خواهد.

دارد مي‌شود. مي‌دانم.

راستي:

فرارِ مبارك، مبارك!!

بعضي وقت ها اين طوري مي‌شود.

چند روز است كه به "هيچ" مشغولم. توضيحِ "يعني چه" اش كه به اين راحتي نيست. توضيح اينكه چرا  از صبح تا شب يك لحظه هم اوقات فراغت پيدا نمي كنم و آخر شب كه نگاه مي كنم كار چندان مفيدي هم در رزومه ي روزانه ام پيدا نمي كنم، سخت است. يعني راستش خودم هم نمي‌دانم. گاهي وقت ها اين طوري مي شود. به تعبيرِ خودم بركت وقتم با من قهر مي كند. سر مي چرخانم و شب مي شود. چشم مي‌بندم و صبح مي شود. و روزها پشت سر هم مي گذرند درحاليكه من سرگرم روزمرگي بوده ام. همين. روزمرگي.

بدون مطالعه اي كه در ذهنم حك شود. بدون تصميمي كه ادامه داشته باشد. بدون كار خيري كه ذخيره شده باشد. بدون هيچ ثمري. افزايشي، تغييري. اين جور وقت هاست كه وقتي توي وبلاگي بالاي سررسيدي جايي حديث امام صادق را مي بينم كه هركس دو روزش مثل هم باشد زيان كار است يا اين حديث امام علي را كه فرصت ها مثل ابر ها مي گذرند. غنيمت بشماريدشان. به هم مي ريزم.

اينكه براي كاري كه بايد انجام بدهم وقت ندارم و از همين كارهايي كه انجام مي دهم، گريزي ندارم ، آزارم مي‌دهد. بعضي وقت‌ها اين طور مي شود. اين جور وقت هاست كه بايد هرچه سريعتر يك نخ اتصالي يك جايي يك كاري يك بهانه اي جور كنم و از خودش بخواهم كه سرِ كيسه‌‌ي بركتِ وقت را كمي شل تر نگه دارد تا بتوانم كمي قاچاقي از آن بردارم. آخر مي‌دانيد خيلي سخت است كه آدم به "هيچ" مشغول باشد.

حالا چرا از بين همه‌ي اين آلبومها اين عكس؟

اين عكس را نه تنها به شما نمي‌دهم كه با كل دنيا عوض نمي‌كنم. مگر چند نفر شانس اين را دارند كه از شستشوي بعد از تولدشان عكس داشته باشند؟ ان هم چنين عكسي كه فكر كنم از دوربين ثبت فرشته ها جا مانده جايي و كسي اتفاقي پيدايش كرده و اينكه چه طور به من رسانده اش را هم فقط خدا مي داند. وگرنه در ان شرايط چه كسي به فكر عكس مي افتاد. شايد هم كسي آن دور و برها داشته از رفت و آمد فرشته ها عكس مي گرفته و من هم اتفاقي در اين گوشه‌ي پرت تصويرش آفتابه به دست ثبت شده‌ام. شما چه مي‌دانيد آخر. مگر از خاك و گل روي سر يك نفر چقدر چيز مي شود فهميد؟ اصلا اينكه كسي بين دوزخ و بهشت دو ساعت تمام روي پل صراط دست و پا زده باشد را چه‌طور مي خواهيد بفهميد؟ هر چقدر هم كه حالا اصرار مي كنيد من بگويم. آخر چه‌طور؟ فهميدنش سنسورهاي تكميلي مي خواهد. اين زندگي روزمره لاي پرِقو كه نمي‌تواند سنسور بكارد براي درك شما. بايد احمق باشي براي كسي كه نمرده ساعت ها از سختي جان دادن بگويي و همدردي‌هايش را باور كني. هرچقدر هم كه بگويي لاي زورآزمايي دو خشايار گير افتاده بودم بين جهنم و بهشت، باورتان نمي شود كه. اينكه با هر تكان خودم را محكم تر مي‌چسباندم به پل و باز هم اختيار پاهايم از دستم مي رفتند و پرت مي‌شدند توي آب هور و به سختي مي كشاندمشان به زندگي، را مي فهميد؟  هرچقدر هم كه زندگي براي كسي بعد از آن خبري كه توي بي‌سيم پخش شد بي ارزش شده باشد، باز هم فطرتش  دست‌بردار نيست. دوست ندارد تلف شود آن هم توي آب بي رحم هور كه بعدها فهميدم همزمان داشته جنازه‌ي آقا مهدي را جابه‌جا مي كرده و براي همين وقت نكرده خوب با من درگير شود. البته ان موقع فكر مي كردم دارد تمام تلاشش را مي كند. نه تنها هور كه هر چه خمپاره و تركش و صحنه‌ي دلخراش بود داشتند تمام تلاششان را مي كردند. درد ديدن بغل دستي ام كه خودش را از ترس اسيري انداخت توي هور از درد خمپاره‌اي كه مي توانست دو متر نزديك تر توي سرم فرود بيايد بيش تر بود. اخر من تنها نبودم كه خبر عقب نشيني را دير شنيده بودم. البته بقيه را نمي دانم ولي من چند بار شنيدم و باور نكردم. همه چيز طرف ما مرتب بود. تا نگفتند كه آقا مهدي رفته به حميد سر بزند باورم نشد كه جدي باشد. چند دقيقه دير جنبيده بودم نمي توانستم قبل از قطع پل خودم را برسانم رويش.  شايد زير شنيِ خشايارهاي كه مي آمدند پل خيبر را بكشند طرف خودشان، همانجا توي جزيره جان داده بودم و آن برزخ را تحمل نكرده بودم. پل را خود بچه ها قطع كردند كه عراقي ها نتوانند جلوتر بيايند. ولي تا خشايارهاي ما زنجير بيندازند آن طرف پل و اين چند گردان نيرو را بكشند طرف خودشان خشايارهاي آنها هم رسيده بودند و زنجيرهايشان را گير داده بودند به پل. هور هم كه داشت تلاش خودش را مي كرد. ما مانده بوديم معلق. خشايار آنها كه مي كشيدمان سمت خودش داد بچه ها در مي آمد. مگر شما مي فهميد كه چه شرايطي باشد كسي مي تواند از درد اسيري گلوله را توي مغز خودش شليك كند؟ نشسته‌ايد داريد شرعي‌ش را حساب مي كنيد؟ آن بغل دستي ام را كه گفتم خودش را انداخت توي هور مثل چند نفر ديگر، به اجتهادي رسيده بود از احكام شهادت كه توي هيچ رساله اي هنوز ننوشته‌اند. . خشايار ما كه كمي زورش مي چربيد همه بچه ها كشان كشان مي آمدند سمت خودي كه زودتر پايشان به بهشت برسد. آن وقت بود كه يك طرف پل سنگيني مي كرد و نوبت هور بود كه خودي نشان بدهد. چند نفر را كه مي گرفت بقيه متقاعد مي شدند برگردند سمت دوزخ. من؟ من همان وسط پل محكم ميله‌ها را گرفته بودم و تكان نمي خوردم تا بتوانم آن تكان هاي شديد را تحمل كنم. الان كه تعريف مي كنم به اين فكر مي كنم كه روي پل صراط چه خاكي بايد توي سركنم كه نيفتم. ولي در آن دو ساعتي كه معلق بودم بين هزار سرنوشت نامعلوم به اين چيزها فكر نمي كردم. فكرم پيش آقامهدي بود كه رفته بود به حميد سر بزند. پيش سرنوشت عمليات بدر. پيش ان خشاياري كه داشت زور مي زد ما اسير نشويم و پيش ان يكي خشاياري كه داشت ما را به اسيري مي برد و پيش هور كه مي خو.است مرا ببلعد و پيش خمپاره هايي كه مي خواستند پل را بتركانند و پيش دخترم كه عكسش توي جيبم مثل عكس امام خيس شده بود و آن وقت هنوز يك سالش نشده بود. پيش نماز ظهر و عصرم كه مانده بود و نمي توانستم در آن شرايط براي خواندنش تمركز كنم. اينجا هم كه مي بينيد آفتابه را گذاشته‌ام لاي پاهايم و خم شده ام، دارم خون هاي روي دستم را مي شورم كه وضو بگيرم. اگر نيم ساعتي هنوز تا غروب وقت نمانده بود، مجبور بودم با همان خون دلمه بسته‌ي قاسم از بچه‌هاي گردان خودمان كه خواست كمكش كنم روي پل نماند نماز بخوانم. نماز را نمي دانم ولي آن سجده‌ي شكري كه با قاسم وقتي پايمان رسيد اين طرف پل رفتيم با همان گل و خون قبول بود. اين را از سجده‌ي قاسم فهميدم كه ديگر صاف نشد و همانطور شهيد شد. الان هم وقت نماز است. آن عكس و آلبوم ها را بدهيد و بلند شويد برويد. آن همه عكس پشت توپ و توي قايق و با تفنگ و با شهدا و تكي و دسته جمعي آن تو بود،  همين يك عكسِ با آفتابه انتخاب كرده‌ايد؟      


ا. اين متن بر اساس يك عكس و يك خاطره ي واقعي نوشته شده است.

مهماني

هر كس يك جور مهماني را دوست دارد. بعضي مهماني هاي توي خانه. بعضي مهماني هاي توي رستوران، بعضي مهماني هاي شلوغ، بعضي مهماني هاي خصوصي و چند نفره و ...

ولي راستش من مهماني هاي در ظرفِ زمان را بيش تر دوست دارم تا مهماني هاي در ظرفِ‌مكان!!

مثل ماه رمضان كه مهمان خداييم. در خانه مان نشسته ايم و زندگي مان را مي كنيم ولي در يك مدت زمانيِ خاص مهمان كسي هستيم.

اين مهماني ها اصالت آدمي را به جسمش نمي‌دهند و اين خيلي زيباست. اصالت تو به روحت است. روحت مهمان است و خوانِ پذيرايي از آن گسترده. مانده كه روحت چقدر تربيت شده باشد براي از مهماني استفاده كردن!

براي همين است كه اين قدر اين دعاها و زيارت هاي كوتاه ايام هفته را دوست دارم. اينكه روحت را هر روز مهمان يكي يا چند تا از ائمه مي كني. به همين راحتي صبح كه بيدار مي شوي خودت را دعوت مي كني به مهماني و تا شب مي تواني مفت مفت از همه ي چيزهايي كه اگر مهماني نبودي حسرتشان را بايد مي كشيدي استفاده مي كني.

ادبياتش برايم خيلي جذاب است. هر روز به يك امام مي گويي كه : انا فيه ضيفك! و انت مامور بالضيافةِ و الاجاره!!

"تا ابد كسي از تو ياد نخواهد كرد"

صداها بودند. ولي جز سياهي چيزي نمي‌ديد. همهمه بود و هياهو. هركس به طرفي مي دويد. حركت ها را از كنار صورتش حس مي كرد. تكاپو را مي‌فهميد ولي چيزي نمي ديد. كسي توجهي به او نداشت. احساس كرد دارد فراموش مي شود. يك لحظه خدا را احساس كرد. تمام توانش را جمع كرد توي صدايش و فرياد زد: خدايا من كه در دنيا بينا بودم. پس چرا اينجا كور محشور شده ام؟"  جواب شنيد كه: "در دنيا نشانه هاي ما بر تو نازل شدند و تو آنها را فراموش كردي امروز تقديرت اين است كه فراموش شوي."

و درست از آن لحظه بود كه فراموش شد. 

قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرتَني اَعمي و قَد كُنتُ بَصيرا* قالَ كذلِكَ اَتَتكَ آيتُنا فَنَسَيتَها  و كَذلكَ اليَومَ تُنسِي* (سوره طه- آيه 125 و 126 )

پايان ذوق زدگي

از امروز برمي‌گرديم به روال قبلي ديمزن.


پ.ن.: 1- سفرنامه را شايد جايي ديگر و شايد وقتي ديگر جهاني‌اش كردم!

فعلا ترجيح مي‌دهم در اين وبلاگ به دغدغه‌ها و چالش‌هاي متفاوت تري از زندگي روزمره ام و اينكه "كجا رفتم و كه را ديدم و چه گفتم" بپردازم.

از همه ي دوستاني كه قبلا داشته ام و از همه ي عزيزاني كه به واسطه ي سفرنامه با من آشنا شده اند براي ادامه ي مسير ياري و همراهي مي‌ طلبم. اينجا هستم كه از شما بياموزم.

جمعه‌ي؟

مردم مصر اسم امروز را گذاشته‌اند جمعه‌ي رحيل. يعني روز كوچ كسي كه دوستش ندارند.

ولي چه مي شد اگر همين جمعه الرحيل، جمعه ي الرجوع باشد. يعني روز دوباره آمدن كسي كه دوستش داريم.



آقا جان. هروقت مي خواهم مهربانيِ تو را تصور كنم ياد مهربانيِ آقا و جدت امام رضا مي‌افتم. به حق امام رئوف -كه تسليت شهادتش را به تو كه صاحب عزايي بايد گفت- بر شوربختي و بيچارگي ما مردم تنها افتاده‌ي زمين رحم كن. 

سازمان ملل

سازمان ملل!: (5/11/89)

اين مركز زنانِ لوزان كه گفتم ماشالله يك پا سازمان ملل است. اين جلسه كه عليرضا را بردم مهد يكي از مربي ها يك دختر جوان ايراني بود به اسم "نسترن"! و يكي‌ديگر يك خانوم سياه‌پوست مسنِّ خيلي مهربان كه هواي همه چيز را داشت و معلوم بود كه قلب مهربان و تجربه‌ي زيادي دارد. _خود عليرضا با اينكه تمام مدت به نسترن چسبيده بود و هرجا او مي رفت دنبالش بود ولي خانه كه رسيديم مي گفت: مامان ديدي اون خانومه چقدر مهربون بود؟ گفتم كدومش؟ گفت هموني كه صورتش تاريكي بود!! _  اين جلسه بايد از نيمه ي كار كه بچه‌ها مي آمدند براي عصرانه بيرون مي ماندم تا عليرضا بدون من توي مهد باشد.

 لپ تاپم را توي سالن باز كردم تا كارهايم را بكنم. غافل از اينكه در لابي سازمانِ ملل نشسته ام و خبر ندارم. در همان مدت كم يك دوست تونسي و يك دوست عراقي پيدا كردم. و اينها فقط آنهايي بود كه كار به شماره دادن و گرفتن كشيد. وگرنه سلام و عليك را كه با همه ي كشورها انجام داديم.

با دوست تونسي ام فقط مي توانم فرانسوي حرف بزنم براي همين چيز زيادي از او نمي‌فهمم جز اينكه 4 سال است اينجا زندگي مي كند. قبلا شاغل بوده ولي اينجا به خاطر حجابش كار پيدا كردن خيلي سخت شده‌است و يك دختر 2 ساله دارد به اسم "لينا" و دوست داشته كه پسر داشته باشد و زبان دوم مردم تونس فرانسه است و به نظرش _كه به نظرم نظرش اشتباه است_ فرانسه حرف زدن اصلا مشكل نيست.  ولي با دوست عراقي ام كه دست بر قضا چند كلمه هم فارسي بلد است، زده ايم به سيم آخر. فارسي و عربي و انگليسي و فرانسوي و آخرش بيش تر از همه اشاره! و صد حيف كه تركي بلد نيست!!! يك خانوم چاق و خوش خنده‌ و بشاش است كه خيلي جوان تر از سنش نشان مي دهد. اول از همه هم كه مرا توي سالن ديد بغلم كرد. _كاري كه زياد اينجا مرسوم نيست._ اسمش "احلام" است. ادبيات خاص خودش را دارد. مرا از نوع بستن روسري‌ ام شناخته كه آشنا هستم! آشنا به "شيعه" ها مي گويد!! "مجلس" به جلسات روضه مي گويد و "گُم" به شهر "قُم"! _خوب است حالا عرب ها "گ" ندارند ها!_ با اينكه دخترش با يك ايراني ازدواج كرده و از دامادش خيلي راضي است ولي از ايراني ها بدش مي‌آيد! به چند دليل: دليل عمده‌اش اين است كه ايراني ها توي هواپيما از مرز كه خارج مي شوند حجابشان را برمي دارند. و بيش تر ايراني هاي لوزان حجاب ندارند و نوشيدني هاي غير مجاز ميل مي فرمايند!! _اين قسمت ها را كاملا به زبان اشاره سخنراني مي كرد!_

دليل هاي خرده پايش هم به شرح زيرند:

1.       دامادش با اينكه متولد و بزرگ شده‌ي سوئيس بوده ولي نتوانسته از ايران دل بكند و تا تقّي به توقّي خورده با دخترش رفته اند ايران و الان هم "گُم" زندگي مي كنند.

2.        خودش و دخترش عاشق زياد بچه داشتن اند تا تعداد آشناها زياد شود، ولي دامادش مي گويد يك بچه كافيست! _حالا همين طوري اش هم دخترش سه سال بود ازدواج كرده بود و يك بچه ي دوساله داشت و يكي را هم حامله بود!!!_

ازش كه پرسيدم خودت چند تا بچه داري؟ گفت سه تا. گفتم تو كه گفتي "آشنا"ها زياد شوند بهتر است. با خنده برايم توضيح داد كه به جز دخترش دو بچه‌ي ديگرش كرو لالند و دكتر اجازه نداده كه بيش‌تر بياورد. با حالتي كه گفتم: "‌آخِييي!" فكر كردم ناراحت شود. ولي با همان لبخند قشنگش كه خيلي هم به صورتش مي‌آمد و با لهجه‌ي غليظ عربي چنان گفت: "الحمدلله" كه سعي كردم جمله هاي بعدي ام كمي حساب شده تر باشند. 

آدرس و شماره تلفن كه مي داد با اصرار مي‌خواست بفهماند كه هر سوالي داشتم و هر كمك مالي! و غيرمالي كه خواستم راحت باشم و حتما به او زنگ بزنم و حتي تاكيد مي كرد كه "آشنا"هاي ديگري را هم مي شناسد كه مي تواند مرا به آنها لينك بدهد.

از او كه جدا شدم غبطه خوردم به حسِّ شيعه گري‌اش. واقعا فكر مي كرد  يك آشناي قديمي و صميمي اش را ديده. يا شايد هم خواهرش را.

پاره اي از يك سفرنامه ي قديمي

اولين باري كه عميقا احساس محبت به پيامبر را توي دلم احساس كردم وقتي بود كه اولين بار قرار بود چشمم به گنبد خضرايش بيفتد. يك لحظه احساس كردم كه پيامبر چقدر مظلوم است. به خصوص ميان شيعه ها. و مظلوم تر ميان سني‌ها. هر كداممان در طول عمر بالاخره يك بار سيم اتصالمان را به هر يك از ائمه وصل مي كنيم. با امام حسين كه همه ي سال سر و كار داريم. موسي بن جعفر كه باب الحوائج است. ماه رمضانمان به عشق امام علي مي‌گذرد. براي امام حسن نذر سفره مي كنيم و خلاصه به نوعي به زور سعي داريم خودمان را به آنها گره بزنيم. ولي پيامبر چه؟ چند نفر از ما به مشكل كه برخورده ايم ياد پيغمبرمان افتاده‌ايم؟ با اينكه او بر ما حريص ترين است.

مقصودم صدالبته كم كردن رنگ ائمه در زندگي مان نيست. بلكه پررنگ تر كردن عشق و علاقه مان به پيامبرمان است.

 ا


پ.ن.: اين متن را كه نوشتم، دلم پر زد به همان اولين باري كه به زيارت پيامبر مشرف شدم. سفرنامه‌ي خاك خورده اش را از تهِ گنجه ي نوشته هايم توي يكي از درايوهاي پرت كامپيوترم پيدا كردم. براي خودم كه تازگي داشت: 

شنبه 17 تيرماه سال پيامبر اعظم _ پشت درب هاي بسته روضه النبي:

ساعت 13:45

            انتظار هميشه سخت است. و اينک من در مقابل يکي از 12-10 دري که به روضه النبي باز مي شود با شوقي فراوان به انتظار ايستاده ام. مي گويند روزي دوبار و هر بار فقط دو ساعت فقط يکي از اين درها باز مي شود. و هر بار به تصادف است! هيچ کس نمي داند که اين بار کدام در به روضه پيامبر خواهد رسيد. و من اولين باري است که بر در خانه پيامبر منتظر ايستاده ام. هراسان و مشتاق. نکند راهم ندهند؟ (که برون در چه کردي که درون خانه آيي؟ ) بي اختيار به ياد مي آورم که خدا گفت: يا ايها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوت النبي الا ان يوذن لکم.لرزه بر اندامم مي افتد و از تک تک سلول هاي بدنم صداي لبيک را مي شنوم. سرم را پايين مي اندازم. گردنم را کج مي کنم. و چون گدايان درگاه بزرگان شروع به گرفتن اجازه مي کنم. اادخل يا الله؟ اادخل يا رسول الله؟ اشک مجالم نمي دهد تا از فرشتگان نيز اجازه بگيرم. پيامبر رحمتي که مرا تا اينجا کشانده اکنون آيا اجازه نخواهد داد که نزديکتر شوم؟ نگاهي به سيل جمعيتي که در مقابل درها سخت بي قرار ايستاده اند مي اندازم. دلم هرّي مي ريزد. يعني کدام يک از اين درها گشوده خواهد شد؟ دوباره سر را پايين مي اندازم و چشمانم را مي بندم و با پيامبر به نجوا مي پردازم. مسکينک ببابک، فقيرک ببابک، ضيفک ببابک، سرم را که بالا مي گيرم در کمال ناباوري ديدگانم، درب مقابلم گشوده مي شود. از خوشحالي بال در مي آورم. فکرش هم از عسل برايم شيرين تر است. از تمام 12-10 در، فقط درب مقابل من! خدايا! گواهي مي دهم که اين همان رحمه للعالمين است که نشانمان داده اي. گواهي مي دهم که اين همان پيامبر رحمت است که بر ما ارزاني داشته اي. ابتدا آرام آرام و با طمانينه قدم برمي دارم. جلوتر که می روم گام هايم شتاب مي گيرند. کم کم از شوق به هروله مي افتم و بعد مي دوم. نه، چه مي گويم؟ پرواز مي کنم. چند بار احساس مي کنم که در خوابم و اينجا راه بهشت است. به روضه رضوان که مي رسم از خوشحالي به سجده مي افتم. درست در کنار پيامبر. خدايا چه سعادتي بالاتر از اين؟  خدايا ديگر در اين دنيا هيچ آرزويي ندارم ولي فقط مي خواهم که در بهشت عقبايت هم مرا نزديک پيامبر جاي دهي. اين الملوک؟ کجايند پادشاهان که بينند من چه لذتي بردم از اين لحظات؟

اي خداي محمد! به حق محمد، ما را بيامرز و زين پس اسلاممان را اسلام محمدي قرار ده.

بازه‌ي محتمل مسلماني 2

پيش از متن: ممنون از همه ي دوستاني كه نظر دادند. باز هم منتظرم كه ياد بگيرم.

اگر چنين بازه اي را بخواهيم تصور كنيم چه طور تصورش خواهيم كرد؟ هركس شايد طوري به ذهنش بياورد و ترسيمش كند. اما آنچه توي ذهن من است يك بازه‌ي عمودي است. يك بازه ي سرِ پا. داراي يك زمين و يك برج بلند با پله هاي پيچ در پيچ كوتاه كوتاهِ زياد و يك آسمانِ تا بي نهايت.

روي زمينش ممكن است خيلي ها باشند. هركس كه فكر مي كند خدايي كه محمد (ص) از آن حرف زده، راست خدايي است. هركس كه از روي صداقت شهادتيني گفته و وارد دنياي ايستاده ي مسلماني شده.

 هر كس كه باور را كافي ندانست و پا در ميدان عمل به گفته هاي خدايش گذاشت در حقيقت پا روي اولين پله ي برج گذاشته است. هر بايدي كه انجام مي دهد و هر نبايدي كه ترك مي كند يك پله از آن برج پيچ در پيچ را بالا مي رود. تا جايي كه به قله ي برج مي رسد. شايد لنگان لنگان و خسته. ولي تازه از آنجاست كه راهِ اصلي صعود بايد آغاز بشود. باقي راه را بايد با بالهايي كه در نفس نفس زدن هاي پر پيچ پله ها ذره ذره و ميلي متر به ميلي متر روي پشتش رشد كرده اند، پروازكند.

 و يك مسلمان واقعي، يك مسلمان در حال پرواز است.

هرچه تلاشش براي بال زدن بيش تر اوج گرفتنش آسانتر. و ارتفاعش در بازه، بالاتر. و در واقع هر توقفي در بال زدن باعث كم كردن ارتفاعش مي شود نه ثابت ماندن در ارتفاعي كه بوده است.  

بال زدن ها يعني تلاش هايي كه يك مسلمان براي ارتقاي جايگاه مسلماني اش مي كند. از تفكرات و مستحبات و ترك مكروهات و تلاش براي گرفتن تصميم هاي درست و تلاش براي به دام نيفتادن و تلاش براي اوج گرفتن و خلاصه هر چه كه او را رو به جلو قرارش دهد. ارتفاعش را بالاتر ببرد.

انتهاي بازه نزديك بي نهايت  پيامبر و معصومين دست هايشان را دراز كرده اند تا كسي كه بالش مشكلي پيدا كرده و يا مسيرش را كمي كج رفته كمكش كنند.

حال به نظر شما كسي مانند آن زن افغاني كه قبلا در پله هاي پاييني برج بوده (شايد هم كف زمين) و دارد بر خلاف بادي كه توي صورتش مي خورد و افراد خسته و نااميدي را كه در راه مي بيند باز هم تلاشش را براي بالا رفتن از پله ها مي كند بايد شماتت كرد؟

مهم اين است كه هميشه جهت حركتمان در بازه صعودي باشد.

فكر كنم در مسير جاده ي يك طرفه ي اين بازه خلاف جهت حركت كردن جرم باشد، نه كُند رفتن.

تبصره: اين بازه هيچ لحظه ي توقفي و هيچ پاركينگي ندارد. همه يا در حال صعودند يا نزول. حواسمان باشد.

پيش از متن: هنوز زمان پاسخ به پست قبلي تمام نشده. همچنان منتظرم.

من هم خواهم نوشت.

زبان زنده ي مادري: 

با هدي آمده‌ايم گوشت بخريم. بعد از هوار ايستگاه اتوبوس سواري و كمي هم پياده‌روي رسيده‌ايم جلوي يك قصابيِ حلال. شيك و پيك تر از قصابي قبلي است. قبلي ها اندونزيايي بودند و مغازه‌شان پر بود از حبوبات و ترشيجات و عرقيجات دارويي عربي و تند و عجيب غريب. يك طرف گوشت حلال مي فروختند و يك طرف غذاي محلي درست مي كردند و دستِ مشتري مي‌دادند. بوي فلفل و ادويه‌اش از چند مغازه قبل تر هم قابل حس بود. اگر ميثم (شوهر هدي)‌ اينجا را نشان نمي‌داد بعيد نبود كه تا آخر دوره‌ي اقامتمان از همانجا گوشت بخريم. اين يكي ولي تر‌ و‍‌ تميز و مرتب است. تنوع گوشتش هم بيش تر و به نظرم قيمت هايش كمي كمتر است. جالب است كه جگر و دل و قلوه هم دارد و هدي مي گويد بعضي وقت‌ها كله‌پاچه هم مي‌آورد!!

جمله هاي كليشه‌اي ام كه براي خريدهاي معمولي بلدم زود ته مي كشد. براي اينكه دائم سوال مي كند. نه مي فهمم چه مي گويد و نه مي توانم جوابش را بدهم. هدي هم مثل من مانده كه يكهو به ذهنش خطور مي كند كه به گفته‌ي ميثم اينها بايد ترك باشند. تركي حرف بزن. و اين چنين بود كه زندگي شيرين شد!! فركانس موج تركي‌ام را راه انداختم و چه خوب هم جواب گرفتم!! حسابي تخصصي حرف مي زديم و اين بار كه مي فهميدم چه مي گويد دوست نداشتم سوالهايش تمام شود. "گوشت را چرخ كنم يا قيمه اي مي‌خواهيد؟ مرغ را دو تكه كنم يا 4 تكه؟ قلبش باشد يا بردارم؟ ...."

فكر نمي‌كردم در لوزان تركي هم به درد بخورد!  


رمزگشايي از كليسا!:

اگر صليب فلزي و بزرگ بالاي كليساها را يك جور آنتن براي جذب توجهات الهي تصور كنم، شايد به من بخنديد.

ولي هيچ خنده دار نيست كه صداي ناقوس، شبيه صداي زنگ ساعت هاي شمّاته دار قديمي به نظرم برسد. ابزاري براي بيدار كردن آدم ها. براي بيرون كشيدنشان از زندگيِ روزمره و دعوت كردنشان به جايي كه آنتن جذب توجهات الهي اش قوي تر و بلند تر از خانه‌هاي ديگر است. جايي خوانده بودم كه جمعه ها براي اين تعطيل است كه مردم بيش تر برسند اعمال روز جمعه و عبادات آن را انجام دهند. فكر كنم يكشنبه ها هم براي همين منظور تعطيل باشد.

پانويس 1: شنيده ام كسي را كه خواب است مي شود بيدار كرد ولي كسي را كه خودش را به خواب زده، هرگز.

ولي نمي دانم تاثير صداي زنگ بر كسي كه او را به زور خواب كرده اند چگونه است؟

پانويس 2: يكشنبه‌ها به شنيدن صداي ناقوس عادت كرده‌بوديم. ولي انگار نزديك خانه‌ي جديد كليسا هم نيست.

بازه‌ي محتملِ مسلماني

پيش از متن: اگر پست قبلي را نخوانده‌ايد لطفا قبل از خواندن اين پست 5-6 سطر پاياني آن را بخوانيد.

سوالي در كامنت ها مطرح شده بود كه به نظرتان دينداري اين چنيني كه از حداقل لازم بالاتر است ولي به حداقل كافي نرسيده است چه طور است و چگونه بايد با آن برخورد كرد؟ (البته مي دانم  كسي كه اين سوال را پرسيده استاد ماست و خودش بايد بيايد آخر اين پست كاملترين پاسخ را بدهد. و قصدشان به چالش كشاندن ناخودآگاه ذهني من بوده كه فكر كنم موفق شده‌باشند.)

من خودم نظري دارم و آن را نوشته ام. ولي دلم مي‌خواهد نظر شما را بدانم قبل از اينكه از نظر من مطلع باشيد. تا فردا همين زمان فرصت داريد كه نظراتتان را در مورد اين نوع دينداري كه متاسفانه در همه‌جا و بين شيعيان و سني ها و مسيحي ها و ... وجود دارد و فكر مي كنم قدمتش به همان زمان پيامبر هر ديني برگردد، بدانم.

فردا نظر خودم را هم مي گذارم.

كوچكترين نظر شما هم شايد براي پيشبرد بحث و جمع بندي  مفيد واقع شود.

مربي افغاني

زهي تصور باطل!

 خيال مي كرديم پاي وسايل كه سالم به خانه‌ي ما برسد ديگر مشكلي نيست و با خوبي و خوشي مي توانيم استفاده‌شان كنيم. ولي گويا مرحله‌ي سخت تر امتحان هوشي بود كه براي استفاده از هر وسيله طراحي كرده‌بودند! چيدن يك پازل پيچيده! هر چه خريده بوديم از رخت آويز شاخه شاخه‌ي ايستاده تا ميز و راحتي و كتابخانه را در جعبه هاي مستطيلي خيلي باريك و شبيه هم تحويل گرفتيم!! مثلا براي كتابخانه چند تكه MDF بريده بودند و چند تا ميخ و پيچ هم گذاشته بودند و يك دستور راهنما كه خودمان بسازيمش! براي رخت آويز مسابقه‌ي هوش برگزار كرديم و برنده كسي بود كه بتواند راه حلي براي سرهم كردن آن بيابد! براي هر چيز، معمايي. ولي معضل مربوط به ميز محشر بود! طوري كه تا يك هفته به دليل كمبود ابزارآلات نجاري در خانه، يك گوشه بلااستفاده ماند!

مهدكودك: 

سه جلسه كلاس "سازگاري كودك با مهد به همراه مادر" (ترجمه‌ي تحت اللفظي به كمك ديكشنري!) داشتيم. يعني من و عليرضا بايد باهم مهدكودك مي رفتيم! كلاس زبان من دو هفته بعدتر شروع مي شود. رفتيم! يك جاي كوچك دنج و تميز پر از اسباب‌بازي صرفا براي نگهداريِ كودكان و نه آموزش و تعليم. 12-10 تا بچه‌ي بين المللي! هم وسط بودند با سه چهار تا مربي بين المللي!

بچه‌ها كه از سياهپوست گرفته تا چشم بادامي و اروپايي و زرد و سبزه و رنگ به رنگ!!! از اسم "ميلاد" گرفته تا "كريستين" و "كو-اون-نمي‌دونم چي‌چي"!

و اما مربي‌ها: از سوئيسي گرفته تا عرب و آفريقايي و افغان!!

و اين آخري كشف بزرگ امروزمان بود. بعد از كلي كه از رسيدنمان گذشته‌بود و به قول معروف يخ عليرضا باز شده‌بود شروع كرد به فارسي حرف زدن و  يكهو كسي از مربي‌ها مثل برق گرفته ها از اتاق نوزادها پريد بيرون. اولش هم با عبارت هاي بلند و كشدارِ "عزييييييييييزم، جاااااااااااااانم!"

اول كه فكر كردم ايراني‌است. ولي بعد كه لهجه‌ي شيرينش را ديدم فهميدم افغاني است. يك خانوم جاافتاده‌ي مهربان و خونگرم و البته باكلاس! (با تصور ما از افغاني ها تصورش نكنيد) اسمش ناجيه بود ولي همه ناديا صدايش مي كردند. توي تابلوي مربي ها هم اسمش را ناديا نوشته بودند. 7 سال پيش با حمله‌ي آمريكا به افغانستان، آمده بودند سوئيس. سه بچه‌ي بزرگ داشت و دخترش پزشك بود. داوطلبانه كارش را ول كرد و نشستيم به صحبت. مي گفت كه از وقتي اينجا آمده‌اند خودش و همه‌ي خانواده‌اش مذهبي‌تر شده‌اند. اجازه نمي دهد كسي به دين‌اش توهين كند. حجاب ندارد ولي تعصب ديني زياد! نماز صبحش را مي خواند و مغرب و عشايش را، ولي نماز ظهر و عصر را چون سركار است خدا مي بخشد. دكتر مرد نمي رود ابدا و مشروبات الكلي نمي خورد و از همه‌‌ي برنامه هاي اينجايي و هرجايي فقط "فارسي وان" را مي بيند. آن هم به خاطر تميز بودن فيلم و سريال‌هايش! اين در صورتي است كه وقتي افغانستان بوده است نماز نمي‌خوانده و ماهواره داشته‌اند و دكتري كه دخترش را به دنيا آورده مرد بوده و غيره.

ندانستم 2 ساعت چه‌طور گذشت. عليرضا هم از اين كه يكي مي تواند با او حرف بزند و حرف ها و غُرغُرهايش را ترجمه كند! خوشحال بود.

 جلسه‌ي اول به خير گذشت!

فضولي

تلفن هاي خسته كننده!: 

اگر مي خواهيد ميزان تسلط خود به يك زبان خارجي را بسنجيد آن را پشت تلفن امتحان كنيد!! وقتي كسي حرف مي زند كه او را نمي‌بينيد و از حركت دهان و حالت چهره و تكان دست ها خبري نيست، فهميدن سخت تر مي شود. و وقتي مجبور باشيد پاسخش را بدهيد بدون اشاره‌ي دست و امكان نوشتن و حالت چهره، فرايند پيچيده‌تر مي شود. به نظر شما ميزان تسلط من به زبان فرانسه در يك محيط خلوت، در حالت عادي و رو در ‌‌رو چقدر است؟ حال اگر در فروشگاه مشغول خريد روزانه باشم و سه بار متوالي سه شخصِ متفاوت از سه جاي جداگانه به من زنگ بزنند و اسمم را بگويند و اصرار داشته باشند كه حرفشان را بفهمم و كلي منتظر بمانند تا جوابشان را درست كنم و بدهم و عليرضا آويزان لباسم باشد كه "بده من هم حرف بزنم!" و  تازه قرار مصاحبه و ملاقات بگذارند و ساعت و تاريخ بفهمانند و اينها!! من بايد چه شكلي بشوم؟ جالب اينكه هرسه از سه موسسه زبان فرانسه‌ي جدا بودند و مي دانستند كه من براي ترم اول قرار است ثبت نام كنم! (شايد هم اين خودش يك نوع مصاحبه بود! چرا كه وقتي فردايش به يكي از آنها مراجعه كردم بدون مصاحبه گفت شما براي ترم 3 پذيرفته شده ايد!!)

هرچه بودند روي هم 15 دقيقه هم طول نكشيدند، ولي با احتساب ميزان "كيلوفشار" در دقيقه، روي مغزم به اندازه‌ي يك روز كاريِ سخت، خسته شدم. ادامه‌ي خريد را به بعد موكول كردم و آمدم خانه بخوابم!!

ثبت نام كردم:  

عاقبت پس از تلاش هاي فراوان و عرق ريختن هاي بسيار در اين زمستان سرد سوئيسي، كلاس فرانسه و مهدكودك را باهم ثبت نام كردم. آن هم از لطف خدا -و نه از بخت و اقبال-، در بهترين جايي كه دوست داشتم: "مركز زنان لوزان"

مركز زنان لوزان: 

جايي است در نزديكيِ خانه‌ي ما. يك نيم طبقه از يك آپارتمان بزرگ. با يك متصدي-منشيِ مهربان و باحوصله. جايي براي فعاليت هاي اجتماعيِ زنان. داراي مهدكودك رايگان براي شركت در كلاس هاي آنجا و انجام فعاليت هاي اجتماعي. زنان هدف هم بيش تر غيربومي ها هستند. درواقع يك نوع انكوباتور براي رشد مهارت هاي زندگي در لوزان، براي زنان تازه وارد. از كلاس فرانسه گرفته تا آشپزيِ سوئيسي! كلاس خانه داري تا آمادگيِ زايمان در سوئيس!

هفته‌اي يك روز هم گپ و گعده‌ي زنانه بدون بچه (بچه ها در مهد كودك همانجا نگه‌داري مي‌شوند) به همراه پخش فيلم و تبادل تجربيات و پرسش و پاسخ!!

 بعدها بيش‌تر از اين مكان خواهم نوشت.

پ.ن.: هرگونه شباهت مطلب فوق با تيزر تبليغاتي به شدت تكذيب شده و شايان ذكر است كه نامبرده جزئي از سفرنامه‌ي اينجانب مي‌باشد!

فضولي: 

هرچند ما به جز يك تِي آشپزخانه و چند تا لامپ كم مصرف گران چيزي نخريديم، ولي كسي اگر مي خواست مي‌توانست همه چيز خانه ا‌ي كه فقط اسكلت دارد را بخرد. از شومينه هاي ديواري آماده تا انواع ابزار لوله كشي و سيم كشي و باغباني و گچكاري و موزاييك كاري و غيره . هر كدام در رديف هاي دراز و با تنوع بالا ولي نه قيمتِ كم. محض ارضاي غريزه‌ي فضوليِ شما هم كه شده اسم فروشگاه عظيم المساحتش "OBI" بود.

اگر مي پرسيد "شما آنجا چه كار مي كرديد؟" به تيتر مراجعه كنيد!

 

داستان ما و خريد وسايل

شبِ اولِ ... : 

خانه‌ي قبلي وسايل داشت. ولي اين خانه لخت و عور است. به دور از ملزومات زندگي شهري. البته يك يخچال سفري و يك گاز سه شعله توي هر آشپزخانه‌اي نصب است و كسي بخواهد هم نمي‌تواند آنها را جابه‌جا كتد. ولي از تخت و تشك و راحتي و ميز و اين قرتي‌بازي‌ها خبري نيست. خانه هنوز سرد است. يگانه لحافمان را نگه مي داريم براي رويمان. حالا تنها حائل بين ما و زمين سفت و سرد و هنوز نمدار، فقط يك پتوي مسافرتي است!

داستان ما و خريد وسايل: 

آخر سال و كمي هم از اول سال همه چيز حراج است. از لباسِ زير تا لوازم منزل و مبلمان و وسايل باغباني و غيره. بعضي ها واقعي و بعضي ها شبيه ايران، اَلَكي. به تخفيف IKEA كه نرسيديم. (به اذعان همگان IKEA تنها فروشگاه لوازم منزلي است كه مخ آدم در آن به استراحت مي پردازد و از ديدن هر قيمتي  سوت نمي كشد!) گزينه ي ديگر COMFORMA بود كه حراجش 9 روز ديگر ادامه داشت و تازه قيمت هاي حراج شده‌اش كمي معقول به نظر مي آمد. صبح شال و كلاه كرديم و پرسان و لنگان خودمان را رسانديم آنجا. با اينكه خيلي نزديك تر از IKEA بود و توي نقشه در آن گوشه موشه‌هاي انتهايي شهر جايش داده بودند ولي اتوباني كه از جلويش مي گذشت و مسير تردد ماشين‌هاي سنگين و باري بود قيافه‌ي خارج شهري به آنجا داده بود.  جايي پرت به دور از دسترس حمل و نقل عمومي.

خريد كردن براي ما كه نه به فكر كيفيت ماندگار بوديم و نه به فكر هماهنگي رنگ ها و نه حسي كه منتقل مي كند و  اينها، آسان بود. تنها ملزومات اساسي براي نه ماه زندگي موقت با روش انتخاب كمترين قيمت! با اين حال سازگار شدن با سيستم خريد متفاوت آنجا و پيدا كردن متصدي انگليسي زبان از بين معدود متصديان در حال گردش جهت پرسيدن سوالات احتمالي (كه كم هم نبودند!) ركورد خريد كردن ما را از اول عمر زندگي مشتركمان چند ساعتي جا‌به جا كرد!! (سيستم خريد كردن ما در ايران خريدن از اولين مغازه است!!)

در نهايت كه با فيش‌هاي اجناس مربوطه به صندوق مراجعه كرديم متوجه شديم كه سختي كار تازه از اين جا به بعد شروع مي‌شود. حمل اجناس تا خانه!! (البته بعدها فهميديم فرايند بعد از خريد كردنِ ما هرچه جلوتر مي‌رود سخت‌تر هم مي‌شود.) بياييد تنها چهار گزينه‌ي ممكن جهت حمل اجناس خريداري شده تا خانه‌ي ما را بررسي كنيم!

1-       داشتن ون يا هايس يا كاميونت شخصي.

2-       پياده‌شدنِ مبلغِ 200 هزار تومان جهت تحويل بار در درب منزل. (در صورتيكه قيمت كل اجناس خريداري شده به 600 تومان هم نرسيده‌بود!)

3-       سُلفيدن 160 هزار تومان جهت گرفتن تاكسي تلفني (هرچند با استفاده از حمل و نقل عمومي، فروشگاه خوش مسير نبود ولي از طريق همان اتوباني كه جلويش بود تا خانه‌ي ما كمتر از ده دقيقه فاصله بود.)

4-        اجاره‌ي يك كاميونت از فروشگاه به مدت يك ساعت به قيمت 60 هزار تومان و راندنِ آن تا خانه!

تذكر: هرچه سرك كشيديم از آن وانت بارهاي با راننده اي كه سر ميدان حسن آباد التماس مي كنند تا بارهايت را سوار كنند و به هرقيمتي هم راضي مي شوند. خبري نبود. اي دريغ از حتي يك مورد!

شما بوديد كدام گزينه را انتخاب مي‌كرديد؟

ما گزينه‌ي پنجم يعني "هيچ كدام" را انتخاب كرديم!

پول همه را داديم و دستِ خالي و خسته و گرسنه و پياده و با اتوبوس آمديم خانه. داشت شب مي‌شد!


زبان حال:

نمي دانم چرا حوادث تونس و مصر و ليبي را كه مي‌شنوم دلم هوايي مي شود. و بعد به زور خودش را به در و ديوار مي زند كه يك جورهايي اين ها را ربط بدهد به حوادث قبل از ظهور. آن وقت شيرين مي شود كامم.  يك حس خاص. فكر كردنش هم ميزان سرتونين خونم را بالا مي برد. يك خلسه‌ي ذهني و بدني! مثل حسي كه بعد از خوردن يك بستيِ متري خوشمزه توي بدنت مي پيچد. حتي اگر اين حوادث هيچ ربطي به ما و سرنوشتمان نداشته باشند ما دوست داريم كه ربطشان بدهيم. ايم طوري دلمان ذوق ذوق مي كند. از حالت بي حركتي و سكونش كمي جُم مي خورد. تكان مي خورد. توي خلسه مي رود و بيرون مي ايد. شايد ندود. شايد بلند نشود. شايد مثل هميشه توي خواب ناز چشمانش را كمي باز كند و وقتي ببيند از صبح خبري نيست به جاي قيام قبل از فجر دوباره بخوابد تا نزديكي هاي طلوع. ولي باشد. من همين را هم دوست دارم. براي همين اين روزها حسي دارم كه بعد از خوردن يك بستني متري توي دلم احساسش مي كند. كامم شيرين است. بفرماييد بستني.

روز يلدا

لوزان- 14 ژانويه سال 2011 ميلادي:

بعضي از تاكسي هايي كه جلوي ايستگاهِ قطار، قطار شده‌اند، بزرگترند. يك چيزي شبيه فولكس واگن هاي قديمي،منتها 12-10 برابر مدرن‌تر. جان مي دهند براي انبوه ساك هاي يك مسافر ايران ايري! نوبت سوار شدن ما كه مي شود، يكي از همان ها كه چند ماشين عقب تر است، چراغ مي دهد. 

شيشه هاي دودي ماشين و نور افقي عصرگاهي كه توي چشممان مي زند اجازه نمي دهد راننده را ببينيم. خودش را از قطار تاكسي ها بيرون مي كشد و جلوي ما ترمز مي كند. راننده يك خانوم مسن است. بيست برابر از راننده هاي تاكسي بانوان تهران، مردتر. خودش تنهايي چمدان هاي سنگين ما را توي ماشين مي گذارد و اجازه نمي دهد دست به آنها بزنيم! دوباره ديدن لوزان و خيابان هاي اين بار آشنا و باريكش و هواي چه عجب ملايمش برايم آن قدر جذابيت نداشت كه سوار شدن در تويوتا واگن اين خانوم پير!

روز يلدا:

امروز شايد طولاني ترين روز سال ما باشد. چرا كه وقتي روزمان را در هواپيما به عصر رسانديم و ساعتمان روي 5 بود دوباره برش گردانديم روي 2 و نيم تا دوباره برود تا 5. يعني امروز ساعت 5 يكبار توي آسمان بوديم و يكبار هم در خانه‌ ي جديدمان در لوزان نشسته بوديم! روز يلداي ما نه يك دقيقه كه دو و نيم ساعت از هر روزمان طولاني تر بود.

مهم نيست. هر چه كه مي‌خواهيد اسمش را بگذاريد.

كف خانه‌ي جديد پاركت است. به ظاهر تميز و براق و تِي كشي شده. ولي از باطنش خدا خبر دارد. خود ما و كلي مثل ما كه براي ديدن خانه آمده بوديم با كفش هاي خيس برفي همه جايش را گز كرديم و كسي خرده نگرفت. ما كه مسلمان پاك. حكم راه رفتن سگ خيس روي پاركت چگونه است؟ تجربه از خانه‌ي قبلي هم نشان مي دهد كه وقتي تِي مي كشند با همان تي‌اي كه دستشويي را تميز مي كنند خانه را هم تميز مي كنند. تميز و ضدعفوني و پاك! و بعد آبنبات عليرضا هر لحظه ممكن است از دهانش بيرون بپرد و در گرماگرم بازي دزدكي چشم بگرداند و مرا كه مشغول بيابد دوباره بكند توي دهانش. انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده باشد!

براي همين هم بود كه زير بار شماتت دوست و آشنا يك شلنگ ده دوازده متري با خودم آورده بودم براي امروز.1

كل خانه را كه شلنگ گرفتم و آبش را جمع كردم، تازه برايم "خانه" شد. يك خانه‌ي تميز ايراني.  

1.پانويس: اينجا شلنگ اگر پيدا شود متري 10 هزار تومان است و من فكر مي كنم به عنوان جنس تزئينيِ توي بوفه ها استفاده مي شود!

اندر الطاف همسايه:

بعد از خستگي يك سفر طولاني و يك نظافت حسابي، يك شام عالي مي چسبيد كه هدي زحمتش را كشيده بود. (علاوه بر زحمت نگهداري عليرضا در حين آبكشيِ خانه).

 يك دوست كه دست بر قضا همسايه هم باشد در شهر مادري نعمت است چه رسد در بلاد غربت!

پانويس: مادر هدي كه در تهران آمده بود ديدنم هدي را به من سپرد (لابد چون دو سالي از من كوچكتر است) ولي ظاهرا اگر مرا به هدي مي سپرد سنگين‌تر بود! 

خوش آمدم!

آنقدر نيامدم نيامدم كه يكهو بيايم و بمانم!

اينترنت خانه مان وصل شد!

پس زين پس شما را از دست من رهايي نيست!

قصد دارم علاوه بر گذاشتن سفرنامه كه ممكن است كمي هم روالش برايتان تكراري شده باشد، برگردم به طريقه‌پيشين وبلاگ نويسي خودم. اين طوري بهتر مي شود همه ي سوژه ها را پوشش داد و طبعا از همه چيز نوشت. خودم هم از قالب سفرنامه نويسي خسته شده ام. ولي به هرحال آن را ادامه مي دهم براي آيندگان كه بخوانند و عبرتي شود براي شان كه نگويند نياكان ما اگر كمي به خودشان زحمت داده بودند ما اين قدر خام خام زندگي نمي كرديم!

خلاصه براي شروع قسمتي از سفرنامه را كه باز هم از آن عقب مانده ايد را مي گذارم ولي منتظر حوادث متنوع تري در اين وبلاگ باشيد.

با تشكر

ديمزن2‌


زنده باد ايران اير!

دو انتخاب داري براي يك سفر. دو خط هوايي است كه فهرست وار مي شود با هم مقايسه شان كرد:

قيمت: (اولي: مقدار زيادي) (دومي: مقدار زيادي منهاي دويست هزار تومان)

نوع پرواز: (اولي: غير مستقيم) (دومي:‌مستقيم)

توضيحات: فرق اين دو در رسيدن به مقصد مثل كورس كورس تاكسي سوار شدن و دربست گرفتن است!)

ساعت پرواز: (اولي: 3 نصف شب وسط هفته) (دومي: 11 صبح جمعه)

توضيحات: توجه به حال و حوصله‌ي بدرقه كنندگان در هر دو مورد هم لحاظ شود!

 نوع و كيفيت پذيرايي: (اولي: صبحانه، غير قابل خوردن) (دومي: ناهار و عصرانه، خوشمزه و قابل خوردن)

توضيحات: صبحانه ي اولي حرام و ناهار دومي حلال است!

كيفيت خدمه و راحتي در هواپيما: (اولي: تا بيخ پر، مهماندار موجودي كمياب) (دومي: نيمه خالي‌ (نفري سه صندلي)، مهماندار بيش از تعداد مسافرين!)

بار مجاز: (اولي: 20 كيلو + يك كيف دستي) (دومي: 30 كيلو+ يك كيف دستي)

ميزان انعطاف در پذيرفتن بار: (اولي: 20 كيلو ±0.5 + يك كيف دستي و يك پالتو) (دومي: 30 كيلو ±6 +سه چهارتا كيف و چمدان! دستي و انواع پالتو و شال گردن و اينها)

فاصله‌ي هواپيما با بهشت: (اولي با طرز پوشش مهماندارهايش و نوع غذا و نوشيدني هايش به جهنم نزديك تر است تا بهشت)  (دومي: با احتساب آخرين هواپيمايش كه هفته ي پيش نزديك اروميه سقوط كرد فاصله‌ي چنداني با بهشت ندارد!)

راستي شما باشي كدام را انتخاب مي كني؟

ذات ايراني:

ايراني هايي كه توي هواپيما همه ي نقاط تفاوت خود با اروپايي ها را مي‌زدايند، كور خوانده اند! هنوز هم بين كلي آدم شبيه هم مي شود ايراني ها را تشخيص داد. همين خود من. از بين كلي آدم يك جور كه توي قطار ژنو- لوزان نشسته بودند از يكي خواهش كردم كه در سوار و پياده كردن انبوه ساك هايم كمك كند. نوع دوستي روي پيشاني شان نوشته وگرنه من كه نمي دانستم او يك ايراني است!   


اين دو بيت هم زبان حال:

 فصل عزا تمام شد اما چگونه من

پیراهن عزای تو را دربیاورم

 تا می وزید نام تو پر می کشید دل

چیزی نمانده بود که پر دربیاورم              (شاعر: حسن بياتاني)