دل كندن
حس عجيبي است دل كندن. يكهو تمام چيزهايي كه دورت بوده اند و عادت كرده بودي به بودنشان برايت مهم مي شوند. احساس مي كني دلت براي همه شان تنگ مي شود. دلت تنگ مي شود براي آن كفترهاي چاهي كه در كوچه فراوانند و هر از چند گاه به دام آن گربه هاي زبل محله مي افتند. حتي همان گربه ها كه نمي دانم آنجايي كه مي روم از اين نوع خياباني شان پيدا مي شود يا نه. براي درخت هاي تبريزي قشنگ و غريب كنار خيابانمان كه چون خياباني كه از زير پايشان رد مي شود اسمش ولي عصر نيست كسي محل نمي گذاردشان و پلاك مشخصات و جوي آب و اينها ندارند. براي سيم هاي برق سر كوچه مان كه آنروز ديدم گنجشك ها را چه باحوصله تاب مي دهند. براي آن پير مرد خياطي كه هميشه در مغازه اش چرت مي زند و تاكنون نديده ام مشغول دوخت و دوز چيزي باشد. براي آن پينه دوز خيابان پاييني كه زير پله خانه شان را كرده كفاشي و پفك و نوشابه هم مي فروشد. براي پيچك توي حياطمان كه پارسال تا پنجره ما هم رسيده بود. شايد اگر نمي كندندش دلش نمي شكست و امسال هم به نرده هاي ما مي پيچيد. براي پيرزن غرغروي طبقه پايين مان كه نمي گذارد آب خوش از گلوي بچه هايي كه توي حياط بازي مي كنند پايين برود. براي پيرزن مهربان روبه رويمان كه صبح به صبح مي آيد نوه اش را نگه دارد و عروسش با خيال راحت سر كار برود. براي ترافيك. براي دود. براي رسوبات ته نشين شده ي زير ظرف آبمان كه ضامن كيفيت آبي است كه مي خوريم. براي بربري. براي تافتون. براي چانه ردن هاي خانوم ها با مرد ميوه فروش كه پيمانه اش چند برابر مي دهد از هرچه كه بخواهند. براي صف سبزي خوردنِ صبح هاي ماه رمضان. براي پيكان. براي پرايد. دلت تنگ مي شود براي توپ پلاستيكي بچه هاي توي كوچه يا براي ماهي تنهايي كه در آكواريوم مهد كودك پسرت از دست بچه ها ذله شده بود. براي تپه هاي وسط خيابان كه اسمش را سرعت گير گذاشته اند. براي كارت سوخت. براي شمعداني هاي بنگاه املاك سر خيابان كه به نظرت روراست ترين موجود زنده ي آن مغازه بودند و هيچ وقت گل ندادند. براي صداي اذان صبح كه سكوت غفلت خانه ها را ترك مي اندازد. يا براي مكبر 4 ساله بانمك مسجد كه ورژن جديد دعاي فرج را اختراع كرده است. يا آن ژست هاي "عدم تعلق خاطر به مكاني" كه مي گرفتي نزد اقوامي كه براي در غربت بودنت دل مي سوزاندند. اصلا براي همه ي اين ها نه. براي ده شب صداي طبل محرم كه دلت تنگ مي شود.
پ.ن.: نمي دانم از اين لحظه تا اولين زماني كه يك نِت سر فرصت نصيبم شود چند روز و چند كيلومتر فاصله است.
منتظرم باشيد. شايد سفرنامه اي نوشتم. شايد...
از همه دوستاني كه نتوانسته ام حضوري يا حتي تلفني خداحافظي كنم به شدت عذر مي خواهم. باور كنيد سرم خيلي شلوغ بود.
اینجا مکان دغدغه های یک مادر است که هنوز خودش با کودکی اش اخت است و حتی گاهی کودک تر از کودکش عمل می کند.