چمدان
چمدان در دستم توي اتوبوس نشستهام، مطمئنم كسي به فكرش هم
نميرسد كه توي چمدان پر از ملافههاي خيسي است كه دارم ميبرم خانهي هدي اينها
پهن كنم!
سبكباري و بيكاري:
تمام روز را گذاشته بودم براي جمع كردن وسايل. صبح فردا
اثاث كشي داريم. همه كارم تا ظهر تمام شد! هدي نمي آمد دلمان گرفته بود.
حتي اگر زورش به پروازهاي پريروز رسيدهباشد:
بيدار كه شديم، برف ميآمد. منظرهي عجيبي نبود براي يك صبح
زمستانيِ پاييز اينجا. ولي آسمان بايد بداند كه ما چقدر دوست داريم عصري سوار آن
هواپيمايي شويم كه قرار است ما را به "ايران" برساند. سخاوتش را بدهد به
من با هواپيما تحفه مي برم براي آسمان ايران!
اثاث كشي با اتوبوس شركت واحد!!
كارتن كه شكر خدا اين جا از طلا نايابتر است. براي اثاث
كشي بايد روي همان چمدان هايي كه ظهر باهاشان راهيِ فرودگاه هستيم، حساب كنيم!! هرچه دو دوتا چهارتا
مي كنيم باز هم بهترين راه، استفاده از اتوبوس است! حتي اگر مجبور شويم چند بار
چمدان پر ببريم و خالي بياوريم.
پرواز كرديم
وسايلي نداشتيم كه برگرداندني باشد به ايران. حتي جا بود
اگر سخاوت آسمان را هم مي گذاشتيم توي چمدان ها و ميداديم به بار تا دستمان اين
طور سنگيني نكند. همان چند چمدان زندگي
مان در نصف انباريِ هدي اينها هم جا شد. تا شايد برگشتني چند چمدان هم بياوريم و
با آنها خانهي بزرگترمان را بچينيم.
شكر خدا زور آسمان
به پروازمان نرسيد. خرخرهاش در دستم بود.
مسافرانِ تهران:
پرواز وين به تهران پر بود از مسافران ايراني و چمدان! هاي
دستيشان! مهماندارها كلافه شدهبودند. توي هيچ كدام از باكس هاي بالاي سرمان
كوچكترين جايي نبود و كلي شال و كلاه و پالتو و چمدان روي دست همه باد كرده بود. مهماندارها
كنار كشيدند تا ايراني ها خودشان با وسايلشان و كنار دستي هايشان كنار بيايند! و
اين تنها يكي از هنرهاي بيشمار ايرانيهاست! يك گپ و گفت اوليه نه تنها براي جا
دادن چمدان زير پاي بغل دستي كافي است، بلكه ميتواند يك فرصت استثنايي ايجاد كند
براي صحبت كردن و شنيدن خاطرات و زندگيِ ديگران در تمام چهار ساعت و نيم آينده!
خستگي از پا درآورده بودمان ولي تا خودِ تهران سر و صدا و
پچپچ جمعيت نگذاشت چشم روي هم بگذاريم.
چادر و آبسردكن و دستشويي ايراني!:
مهر ورود به خاك ايران را كه زدند توي پاسپورتم چادرم را انداختم
روي سرم. خدا مي داند كه چه حس شيريني بود! همان قدر كه ديگران از سر كردن دوبارهي
روسري هاي مزاحم دلگير بودند من از سنگينيِ چادرم خوشحال! هرچند فكر ميكردم كمي
عجيب شدهام ولي مثل دختر بچه هايي كه روز جشن تكليف چادر سرشان مي كنند ذوق داشتم.
تا ريل چرخان بخواهد ساك هاي نيمه خاليمان را بياورد ترجيح
دادم كمي قدم بزنم. از انبوه و تعدد چمدان هاي ايرانيهايي كه از دوبي ميآمدند
آنقدر تعجب نكردم كه از ديدن آبسردكن! تقريبا هجوم بردم به طرفش و چند ليوان پر آب
خوردم. خوب شد كه مثل قيامت هر كس به فكر توشه و بار خودش بود وگرنه فكر مي كردند
از قحطي تازه رسيدهام!
از خوردن آب كه فارغ شدم تازه فهميدم كه آبخوري درست در
ورودي دستشوييها است! قبلا بود حالم بد مي شد ولي حسم طوري بود كه بي اختيار رفتم
توي دستشويي فقط براي ديدن شلنگ و كاسه توالت شكيلِ ايراني! نمي دانيد چقدر نصفه
شبي دلم باز شد!!!