توضيحات

جنگ تن‌به تن:

رو به موتم. سرماخوردگي فقط اسمش ساده است. دكتر مي گويد ويروسي است. چاره‌ي دارويي خاصي ندارد. بايد آنقدر بكشي تا تمام شود شايد هم تمام شوي! بايد اسم اين ويروس ها را بگذارند "ابوعبيد ثقفي"!! فكر كنم لقب "پيل‌افكن" بيش تر مناسب اين ويروس ها باشد تا پدر "مختار ثقفي"!

مهماني هاي افقي!

هرجا مي رويم رنگ و رو و حال و روز مرا كه مي بينند اول از همه با يك بالش و پتوي مسافرتي از من پذيرايي مي كنند! باقي مهماني را به صورت افقي مي گذرانم!


احساس كردم باقي ماجرا ربطي به سفرنامه و سوئيس و اينها نداشته باشد!

از تعداد نظراتتان هم معلوم است كه ايران بودن من براي كسي جذابيت ندارد. (الا خودم و مامانم!!!)

نگران نباشيد! چند روز ديگر بر مي گردم همانجا كه بودم.

آن وقت باقي سفرنامه را مي توانيد تازه به تازه بخوانيد.

قول مي دهم زود به زود با خبرتان كنم.

وعده ي ما از شنبه همينجا با ادامه ي سفرنامه.

سفرنامه نسبتا تازه!

حساب كنيد انرژي پتانسيل موجود در يك دلتنگي را:

وقتي پدر و مادرت درست در روزي كه يارانه‌ي گاز و بنزين برداشته شده‌است با ماشين خودشان 625 كيلومتر تا تهران و 30 كيلومتر تا فرودگاه را بيايند تا ساعت سه نيمه شب كه تو به انبوه افراد گل به دست پشت شيشه نگاه مي كني، نااميد رو برنگرداني، معلوم است كه خيلي دلشان براي تو و آن جِقِله‌ي خواب آلود كه مي خواست شيشه را بشكند و برود پيش آنها تنگ شده است.

دو ساعت خواب براي جبران يك شب بي خوابي و ذخيره براي يك سفر زميني كافي است؟

فقط يك صبح تا ظهر وقت داشتم كه خانه مان را ببينم و چمدانم را پر كنم براي يكي دو هفته مهمان بازي در تبريز. به من كه باشد دوست ندارم از كنار مادر و پدرم تكان بخورم، ولي تبريز قوانين خاص خودش را دارد!

از درب خانه مان در تهران تا درب خانه شان در تبريز چشم روي هم نگذاشتم. داشتم تصوير قورت مي دادم و از حرف زدن و تعريف كردن هم غافل نبودم. ديدن خيابان ها و مغازه‌ها و آدم ها و اتوبوس ها و جاده‌اي كه عجيب بود رنگي به جز سبزي و يا سفيدي داشت. سير نمي‌شدم. راستي دقت كرده‌ايد چقدر شبيه آدم هايي شده‌ام كه 20 سال است ايران را نديده‌اند؟ از كارهاي خودم خنده‌ام مي گيرد.

حالِ من!

مثل كسي هستم كه رفته بوده در قبيله‌ي آدم‌خوارها سر و گوشي به آب دهد و حالا سالم برگشته‌است. تحت بازجويي!

جواب دادن به سوال هاي گه گاه عجيب و غريب و "نمي دانم" هاي پي در پي گفتن در جواب آنهايي كه دنبال شنيدن تحليل اند براي من كه هنوز در مرحله ي مشاهده بوده‌ام، عذاب آور است.  مثل آنهايي كه در جنگ اند، عمل مي كنم.  گاه مغلوبه مي شوم و گاه مي توانم با عوض كردن به موقع بحث نجات پيدا كنم! 

پرواز کرديم-  ادامه سفرنامه بيات

چمدان

چمدان در دستم توي اتوبوس نشسته‌ام، مطمئنم كسي به فكرش هم نمي‌رسد كه توي چمدان پر از ملافه‌هاي خيسي است كه دارم مي‌برم خانه‌ي هدي اينها پهن كنم!

سبكباري و بيكاري:

تمام روز را گذاشته بودم براي جمع كردن وسايل. صبح فردا اثاث كشي داريم. همه كارم تا ظهر تمام شد! هدي نمي آمد دلمان گرفته بود.

حتي اگر زورش به پروازهاي پريروز رسيده‌باشد:

بيدار كه شديم، برف مي‌آمد. منظره‌ي عجيبي نبود براي يك صبح زمستانيِ پاييز اينجا. ولي آسمان بايد بداند كه ما چقدر دوست داريم عصري سوار آن هواپيمايي شويم كه قرار است ما را به "ايران" برساند. سخاوتش را بدهد به من با هواپيما تحفه مي برم براي آسمان ايران!  

اثاث كشي با اتوبوس شركت واحد!!

كارتن كه شكر خدا اين جا از طلا ناياب‌تر است. براي اثاث كشي بايد روي همان چمدان هايي كه ظهر باهاشان راهيِ  فرودگاه هستيم، حساب كنيم!! هرچه دو دوتا چهارتا مي كنيم باز هم بهترين راه، استفاده از اتوبوس است! حتي اگر مجبور شويم چند بار چمدان پر ببريم و خالي بياوريم.

پرواز كرديم

وسايلي نداشتيم كه برگرداندني باشد به ايران. حتي جا بود اگر سخاوت آسمان را هم مي گذاشتيم توي چمدان ها و مي‌داديم به بار تا دستمان اين طور سنگيني نكند.  همان چند چمدان زندگي مان در نصف انباريِ هدي اينها هم جا شد. تا شايد برگشتني چند چمدان هم بياوريم و با آنها خانه‌ي بزرگترمان را بچينيم.

 شكر خدا زور آسمان به پروازمان نرسيد. خرخره‌اش در دستم بود.   

  مسافرانِ تهران:

پرواز وين به تهران پر بود از مسافران ايراني و چمدان! هاي دستي‌شان! مهماندارها كلافه شده‌بودند. توي هيچ كدام از باكس هاي بالاي سرمان كوچكترين جايي نبود و كلي شال و كلاه و پالتو و چمدان روي دست همه باد كرده بود. مهماندارها كنار كشيدند تا ايراني ها خودشان با وسايلشان و كنار دستي هايشان كنار بيايند! و اين تنها يكي از هنرهاي بي‌شمار ايراني‌هاست! يك گپ و گفت اوليه نه تنها براي جا دادن چمدان زير پاي بغل دستي كافي است، بلكه مي‌تواند يك فرصت استثنايي ايجاد كند براي صحبت كردن و شنيدن خاطرات و زندگيِ ديگران در تمام چهار ساعت و نيم  آينده!  

خستگي از پا درآورده بودمان ولي تا خودِ تهران سر و صدا و پچ‌پچ جمعيت نگذاشت چشم روي هم بگذاريم.

چادر و آبسردكن و دستشويي ايراني!:

مهر ورود به خاك ايران را كه زدند توي پاسپورتم چادرم را انداختم روي سرم. خدا مي داند كه چه حس شيريني بود! همان قدر كه ديگران از سر كردن دوباره‌ي روسري هاي مزاحم دلگير بودند من از سنگينيِ چادرم خوشحال! هرچند فكر مي‌كردم كمي عجيب شده‌ام ولي مثل دختر بچه هايي كه روز جشن تكليف چادر سرشان مي كنند ذوق داشتم.

تا ريل چرخان بخواهد ساك هاي نيمه خالي‌مان را بياورد ترجيح دادم كمي قدم بزنم. از انبوه و تعدد چمدان هاي ايراني‌هايي كه از دوبي مي‌آمدند آنقدر تعجب نكردم كه از ديدن آبسردكن! تقريبا هجوم بردم به طرفش و چند ليوان پر آب خوردم. خوب شد كه مثل قيامت هر كس به فكر توشه و بار خودش بود وگرنه فكر مي كردند از قحطي تازه رسيده‌ام!

از خوردن آب كه فارغ شدم تازه فهميدم كه آبخوري درست در ورودي دستشويي‌ها است! قبلا بود حالم بد مي شد ولي حسم طوري بود كه بي اختيار رفتم توي دستشويي فقط براي ديدن شلنگ و كاسه توالت شكيلِ ايراني! نمي دانيد چقدر نصفه شبي دلم باز شد!!!


تاسوعا و عاشورا- سفرنامه بيات

اكشف كربنا بحق اخيك الحسين

تمام سخنراني ها و مداحي هاي برنامه ريزي شده را هم كه گوش دادم، باز تمام نشد. تاسوعا دلگير و ابري و طولاني بود. اميدم از همه جا كه قطع شد پا شدم به درست كردن حلوا به نيت حضرت عباس. ذكر لبم هم اين بود كه "يا كاشف الكرب عن وجه الحسين، اكشف كربنا بحق اخيك الحسين". منظورم از كَرب غربتي بود كه اين همه مردمِ زمين را از حسين _آشناي اهل آسمان_ جدا انداخته بود.

 خوشمزه شد ولي كمبود امكانات نگذاشت خوش فرم شود. كمي سفت بود هنوز. هيچ كارش نكردم. نمي توانستم كه همه ي شب عاشورايم را بگذارم براي حلوايي كه نمي دانستم قرار است اصلا بين كسي پخش شود يا نه!

عاشورا

تا صبح توي خواب كه برنامه ريزي كردم براي پخش حلوا، قبل از طلوع آفتاب بساط آش را چيدم. با تنها قابلمه اي كه داشتم و زياد هم بزرگ نبود. با تنها وسايلي كه داشتم و فقط مناسب آش دوغ بود و نه آش رشته و اينها. توي ماهيتابه ام هم شعله زرد بار گذاشتم كه فكر نكنم كسي تا حالا توي ماهيتابه شعله زرد پخته باشد! تا ساعت 11 همه چيز آماده بود. آش چيزي كم نداشت. به جاي دوغ، ماست ريختم و آب. ولي شعله زرد نه هل داشت و نه گلاب. خدايي بود كه كمي دارچين توي بساطم پيدا شد. كاسه‌ي آش را كشيدم و پياله هاي يكبار مصرف و قاشق ها را كنارش توي سيني گذاشتم و يك ظرف حلوا و يك پياله شعله زردي كه رويش انگليسي نوشته بودم HOSSEIN! هم اضافه اش كردم و بردم پايين. مدير ساختماني كه در آنيم يك خانمِ مسن است و يك دفتر كوچك دارد طبقه‌ي همكف. چند نظافتچي ساختمان هم همه خانم اند و معمولا نزديك ساعت 11 كه كارشان تمام مي‌شود، مي نشينند در دفتر مدير به گپ زدن و قهوه خوردن. به موقع رسيدم. جمع‌شان جمع بود و آش و حلوا و شعله‌زردشان كم! كلي حرف آماده كرده بودم بزنم درباره امام حسين، ولي نمي دانم چرا لال شدم. خدمتكارها كه هيچ كدام انگليسي بلد نيستند و مدير هم انگليسي‌اش كوچه بازاري و دست و پا شكسته است. يك لحظه فكر كردم كه به احتمال زياد هيچ كدامشان نفهمند چه مي گويم و حرفم شهيد شود. منبر ظهر عاشورايم را موكول كردم به زمان مناسبتر و سيني را گذاشتم و آمدم.

شام غريبان

ساعتي در تاريكي خودخواسته نشستن و زير نور شمع قصه‌ي امام حسين و طفل سه ساله اش را براي براي بچه‌ي سه چهار ساله اي تعريف كردن كم از روضه خواندن ندارد.

كجاييد؟

يك وضعيت خيلي اورژانسي

از صبح به چند مهد كودك سر زده‌ام. ديگر كيفيت مهم نيست برايم. فقط دنبال جايي هستم كه ظرفيت خالي داشته باشد! هيچ كدام شان جا ندارند و از بس فرم ذخيره پر كرده‌ام مفادش را حفظ شده‌ام. سرِ آخر مي‌رسم به آخرين و از قضا نزديك‌ترين مهد كودك توي ليست. كوچك است. فقط به اندازه‌ي 15 بچه جا دارد و فقط بچه‌هاي 2.5 تا 4.5 سال را نگه مي دارد. كلي كه منتظر مي‌مانم كسي پيدا مي شود كه وقت داشته باشد با من حرف بزند. جوابش قابل انتظار است. جا ندارد. بچه ها را فرستاده است و خسته است. من هم خسته‌ام. مي‌نشينيم به درددل! مي‌گويم مي خواهم هفته‌اي دو روز عليرضا جايي باشد كه بتوانم كلاس فرانسه بروم. خوشحال مي‌شود. مي‌گويد اين جزو ليست وضعيت هاي اورژانس است و ما اجازه داريم در وضعيت هاي اورژانش اضافه از ظرفيتمان شاگرد قبول كنيم!!! براي همين عليرضا مي تواند هفته‌اي دو روز اينجا بيايد!

كم كم مي‌ترسم با آمبولانس بيايند من را ببرند كلاس فرانسه!!

فرشته‌ي امداد غيبي هم به اين سرعت نمي رسد!!

دو ايستگاه مانده به خانه‌مان يك لنگه درِ اتوبوس خراب مي‌شود و بسته نمي‌شود. ايستگاه بعد يك مرد چهارشانه‌ي هيكلي جعبه ابزار به دست سوار اتوبوس مي‌شود كه اقلا يك سر و گردن از همه‌ي آدم هاي توي اتوبوس بلندتر است. به اندازه اي كه جعبه‌كنترل درِ اتوبوس كه بالاي سر همه است مقابل چشم هايش است. آچارش را درمي آورد و چند تا پيچ را شل و سفت مي كند. با ما پياده مي شود. در اتوبوس كامل بسته مي شود و اتوبوس مي رود!!!!

خانه‌ي عشق كجاست؟

روزي دو سه‌تا سخنرانيِ ضبط شده گوش مي دهيم و كلي فايل مداحي روي دسكتاپ لپ‌تاپهايمان هست كه به نوبت باز و بسته مي شوند. ولي همه‌ي اينها اندازه ي يك تا سر كوچه رفتن براي شركت در عزاي حسين نمي شوند.   

 با يك تفاوت از زمين تا آسماني

نمي دانم آنها كه بچه‌ي سه چهارساله اي دارند كه عاشق پدرش است و در بلبل زباني كم نمي گذارد چه طور مي توانند روضه ي حضرت رقيه را تحمل كنند.

كلاس فرانسه (22/9/89)

از دفترشان كه بيرون مي‌آيم بدنم كوفته است! بس كه به خودم فشار آورده‌ام چند كلمه فرانسه بلغور كنم. رفته بودم براي ثبت نام كلاس فرانسه در سطح ابتدايي. دو نفر متصدي بودند كه يك كلمه، (دقت كنيد حتي يك كلمه هم) انگليسي بلد نبودند! و جالب اينكه اصرار داشتند كه در حد مرگ به من كمك كنند. اول از كشيدن شكل چيزها تا درآوردن اداي آن! و بعد هم با كلمه به كلمه حرف زدن كه موثرتر بود. من هم خودم را كشتم. تمام سلولهاي خاكستري، سفيد، زرد، بنفش و هر رنگ ديگر مغزم را به كار گرفتم كه منظورم را برسانم. كه در هر جمله‌ي غلط غلوطم فقط 30 درصد موفق بودم. از خير كلاس زبان گذشته بودم. فقط مي خواستم زودتر از زير آن فشاري كه روي مغزم بود بيرون بيايم. ولي ول كن نبودند! باورتان مي‌شود كه آخرش نفهميدم كه ثبت نام شدم يا نه!!!

آنقدر ديروز اذيت شدم كه دست به دامن هدي شدم براي پيدا كردن كلاس زبان. البته خودش هم دنبال كلاس بود. از دو موسسه زبان تقريبا رايگان وقت گرفته بوديم برويم براي كسب اطلاعات. دو تا موسسه شبيه هم با دو تا متصدي متضاد هم.

متصدي اولي كه به نظرمان موسسه بهتري هم بود -چرا كه خودش مهدكودك براي بچه ها داشت و فقط هم مخصوص خانم ها بود_ خوش برخورد بود و خوش رو. تمام تلاشش را كرد تا ما دو كلام حرف حالي مان شود. براي اينكه بتواند ما را ثبت نام كند خودش را به آب و آتش زد. تا حدي كه وقتي ديد كلاس مناسب سطح ما پر شده است، سعي كرد سطح ما را مناسب كلاسي بكند كه هنوز دو ظرفيت خالي داشت! و اسممان را نوشت براي مصاحبه‌ي همان سطح.

متصدي دومي كه مهدكودك نداشت و دورتر بود، بداخلاق بود و ترشرو! با اينكه انگليسي بلد بود، فرانسه حرف مي زد! و وقتي قيافه‌ي مستاصل ما را مي ديد برمي گرداند به انگليسي سليس و باز از نو. سعي وافر داشت كه ما از ثبت نام در آنجا منصرف شويم. مثل يك بازپرس ماهر سعي در پيدا كردن گير و گور توي كار ما بود. آنقدر كه سردرد گرفتيم و خودمان از ثبت نام پشيمان شديم. برعكس آن يكي كه سطح يك اش پر بود اين حاضر نبود ما را در سطح يك بنويسد چون فكر مي كرد كه به حدنصاب نرسد!! با اين اخلاقش معلوم بود كه هيچ كلاسي به حدنصاب نمي رسيد ديگر!!

سفرنامه بيات - قسمت چهارم

بازي هوا:

3 روز پيش برف مي بارد، دو روز پيش يخبندان مي‌شود، ديروز باران مي بارد و امروز هوا ده درجه گرم مي‌شود با اين آفتابِ بي يك لكه‌ابر. ما فقط تماشاگر بازي هستيم. البته يك كار مهم ديگر هم داريم: پيش‌بيني غلط!

بعضي‌ها چقدر مهربانند! 

عكس هاي "رم" را مي ديديم توي كامپيوتر هدي. براي فردا كه مي خواستند بروند ايتاليا از اينترنت گرفته بود. ياد يكي از بچه هاي كلاس فرانسه افتادم. سوال كلاس اين بود كه چه شهري را بيش تر از همه براي گشتن دوست داريد؟ يكي گفت: پاريس. يكي گفت: اصفهان. يكي هم گفت: قُم! همه با تعجب نگاهش كردند. به تيپ و قيافه اش نمي خورد كه عاشق گشتن در قم باشد. فقط معلم بود كه فهميد منظورش "رُم" ايتالياست! كه فرانسوي ها قم تلفظش مي كنند! (مثل همه‌‌ي "ر" هاي ديگر).

خداحافظي كه مي كرديم گفتم قم كه مي روي از ما هم التماس دعا. نائب الزياره باش. خنديديم.

يك ساعت نشده بود كه يكي از دوستانم زنگ زد. قم بود. گفت جلوي حرم به ياد تو هستم.

شرمنده شدم از مهرباني بعضي ها كه شوخي هاي چون مني را هم جدي مي گيرند.

يك اتفاق 

فكر كنم امروز يك دوست اينجايي هم پيدا كردم. خيلي مهربان بود. مدير جوانِ يك مهدكودك بود. كلي با هم حرف زديم و كلي براي همه چيزهاي با ربط و بي ربط راهنمايي ام كرد. آخرِ سر هم شماره اش را داد و اصرار داشت كه هروقت هرجا مشكلي داشتم با او تماس بگيرم و گفت كه هروقت هم بروم آنجا خوشحال مي شود مرا ببيند! (چرا اينجوري نيگا مي كنين؟ خوب خيلي وقته كسي محبت نكرده بهم ذوق زده شده‌ام ديگه!) اينكه اولين برخورد من با كسي كه اينجا مي توانست خوب انگليسي‌ حرف بزند منجر به اولين دوست‌يابي من بشود نشان مي دهد كه هنوز دوست يابي ام عيب نكرده اشكال از جاي ديگري است!

سفرنامه بيات - قسمت سوم

زبان نفهم هاي حق به جانب: 

از صبح سه جاي مختلف رفته ام براي سه كار مختلف. يكي براي گرفتن كارت اتوبوس و مترو، يكي براي تصحيح اطلاعات اقامت (كه مسلما فقط افراد خارجي به آنجا مراجعه مي كنند.) و يكي براي پرسيدن شرايط ثبت‌نام مهدكودك دولتي. هيچ كدام انگليسي بلد نبودند. حتي چند دفعه مي خواستند مرا به خاطر فرانسه بلد نبودن درسته قورت دهند.

 يك حرف هايي تند تند مي زدند و وقتي مي گفتم متوجه نمي شوم، عصباني مي شدند!

يك حرف‌هايي شمرده شمرده مي زدم و وقتي مي‌گفتند متوجه نمي‌شويم عصباني مي‌شدم!

پ.ن.: به نظرتان جالب نيست كه كارت يك ماهه استفاده از اتوبوس و مترو 60 فرانك است و كارت استفاده ي دو هفته اي 54 فرانك؟!!

دلتنگي

همه جاي دنيا غروب جمعه ها با همه ي ساعت هاي هفته فرق دارد. سنگيني دارد. حتي اگر تعطيل نباشد و يادت هم نباشد كه اين عصر سنگين عصر يك جمعه است.

پ.ن.: يك قابلمه‌ي بزرگ عدس پلو پخته ام. نمي دانم چرا اين قدر زياد شد. ولي كاش مهمان بيايد!

پيشرفت 

جديدا هرچه صندوقدارها مي گويند از قيمت و پرسيدن اينكه كارت بانكي مي كشيد يا نقد حساب مي كنيد و اينكه كيسه مي خواهيد يا نه و ... را كامل مي فهمم. همين هم غنيمت است!

دردسر والدين 

اينكه دو نفر و نصفي آدم با داشتن دو تا لپ‌تاپ باز هم دچار كمبود لپ‌تاپ باشند، مويد اين نكته است كه مي‌توان در آينده ي نزديك اين جمله را روي شيشه‌ي مغازه ها ديد:

 "موبايل و لپ‌تاپ ضد حساسيت با رنگ ثابت مخصوص نوزاد موجود است."

واقعيتِ يك سايت شيك و پيك: 

سايتش دل آدم را غنج مي‌بُرد. پر از عكس هاي يك محيط تميز و شيك و مجهز. عكس هاي بچه‌هاي خوش قيافه با اسباب بازي هاي قشنگ. كلي تعريف از كلاسهاي انگليسي و مهارت و بازي و غيره.

دور بود. با زحمت زياد پيدايش كرديم.

و آنچه ديديم جاي كوچكي بود درهم برهم و شلوغ و كثيف. از مهدِ درپيتِ سر خيابان تهران ما كوچكتر و صد البته كثيف تر، و نكته‌ي غيرقابل اغماضش حضور سگ پشمالوي بزرگ صاحب مهد بين ميزصندلي‌ها و اسباب بازي‌هاي بچه ها.

و جالبترين قسمتش شهريه‌ي نجومي اش كه صاحب مهد فرمش را همراه فيش بانكي ضميمه‌اش تحويلمان داد.

اين مهدهاي خصوصي همه چيزشان از مهدهاي دولتي كمتر باشد، مسلما اعتماد به نفسشان بيش‌تر است!!  

سفرنامه‌ي بيات قسمت دوم

پيش بيني آب و هوا 

مردم اينجا اعتقاد عجيبي به پيش بيني آب و هوا دارند. برايش اهميت قائلند و از روي آن برنامه‌ريزي هايشان را تنظيم مي كنند. ديده ام كه خيلي ها روزنامه اي را كه در ايستگاه هاي مترو مي گذارند را فقط به خاطر صفحه آب و هوايش بر مي دارند. صفحه اي كه خيلي هم مفصل است و تا آخر هفته ي بعد را پيش بيني مي كند. قبلا از اين جديتشان خنده‌ام گرفته بود. طوري رفتار مي كردند كه انگار مسئول صفحه‌ي آب و هوا قرار است هواي شهر را تنظيم كند. ولي يادم نبود كه به هرچه بخندم شايد براي براي خودم اتفاق بيفتد! از قبل قرار بود كه ديروز بروم EPFL. اينترنت خونم به شدت افت كرده بود و داشت به وضعيت هشدار نزديك مي‌شد. ولي ديروز كه شد كمي مردد شدم. با اين كه هوا آفتابي بود، دماي هوا منفي يك درجه بود. باد سوزداري هم مي آمد كه مطمئن بودم در محوطه باز دانشگاه شديدتر هم هست. مانده بودم كه در اين سرما با بچه و بار و بنديل و لپتاپ بروم يا نه. چشمم افتاد به صفحه‌ي آب و هواي روزنامه‌ي مترو كه كسي در اتوبوس جا گذاشته بود. دماي هواي فردا را گرم تر پيش بيني كرده بود. گفتم: جهنم. يك هفته گذشته، يك روز هم رويش. فردا مي روم. غافل از اين كه امروز از وقتي بيدار شديم برف شديد مي باريد تا وقت تاريك شدن هوا. عصري كه با عليرضا رفتيم برف‌بازي تا زانويمان برف بود!

 قصر كودك 

با هدي آمده بوديم جيك و پوك مهدكودك كه نه، قصر كودكي كه پيش خانه شان است را دربياوريم. ديروز  يك و نيم ساعت وقت طلايي اينترنت داشتنم را صرف پيدا كردن مهدكودك كردم ولي نتيجه‌اي حاصل نشد. همه‌ي سايت ها فرانسوي اند و هيچ كدام حرفي از قيمت و اين كه "جا دارند يا نه" نزده اند. فقط چند تا عكس تبليغي و ليست كارهايي كه مي كنند و بعد هم يك شماره تلفن و اگر شد آدرس. شماره تلفن كه به درد ما نمي خورد چون كه نمي شود پشت تلفن به زبان ايما و اشاره حرف زد!! مي‌ماند آدرس.

مهد كودك را هدي شناسايي كرده بود. از روي نقاشي‌هايي كه به شيشه‌ساختمان بزرگي در نزديكي‌شان زده بودند. خواستيم داخل شويم كه خانومي كه انگليسي بلد نبود ما را با اشاره ارجاع داد به در بعدي. توي در بعدي كه كلي جلوتر بود يك خانوم كه فقط چند كلمه انگليسي بلد بود فهماند كه اين ساختمان فقط مال 5 ساله هاست و شما برويد درِ بعدي. توي در بعدي كسي انگليسي بلد نبود ولي از ديدن نوزادهايي كه توي گهواره‌هاي خيالي توي قصه ها تاب مي خوردند خودمان فهميديم كه بايد برويم درِ بعدي. در بعدي باز هم كلي جلوتر بود و درش از تو قفل بود. آنقدر در‌به در رفتيم كه به درِ آخر رسيديم. خودمان سرمان را انداختيم تو و رفتيم وسط بچه ها! از مستخدم تا آشپز و مربي از هركسي مي پرسيديم انگليسي بلد نبودند. آخر سر يك مربي را از يك ساختمان ديگر آوردند كه فقط "كمي" انكليسي بلد بود. از شروع مكالمه‌ تا وقتي كه از آن قصر كودك كه عليرضا هيچ، خودمان هم دلمان نمي آمد تركش كنيم، بيرون آمديم 5 دقيقه هم طول نكشيد. نتيجه‌ مكالمه اين كه در لوزان دو نوع مهدكودك وجود دارد. دولتي و غيرانتفاعي! غيرانتفاعي ها كيفيت پايين و قيمت بالا دارند. (شهريه شان ماهانه بين 2.8-2 ميليون تومان است كه براي خودِ اينجايي ها هم سنگين است.) قصر كودكي كه ديده بوديم يك مهدكودك دولتي بود. براي ثبت نام در آن بايد در سايت رسمي دولت سوئيس ثبت نام مي كرديم. فرم بلند بالايي كه به آدرسمان پست مي شد را پر كرده و پس مي فرستاديم. و بعد بين يك سال تا دو سال منتظر مي مانديم تا آنها خودشان بچه‌ي ما را نه در آن مهدكودك، بلكه در هركدامي كه بعد از يكي دو سال احيانا يك جاي خالي داشتند، ثبت نام مي كردند! فكر كنم اينجا قبل از ازدواج بايد به فكر ثبت نام اسم بچه ات در ليست انتظار مهدكودك باشي!!

برف 

درست در روزي كه هوا براي مردم تهران بازي درآورده و به بهانه‌ي آلودگي اش خانه‌نشين شان كرده، براي خانه‌نشين كردن ما هم برنامه‌اي در آستين دارد. برف. آن هم برف شديد. از آن برف ها كه دكمه‌اش گير مي كند و نه شديدتر مي شود و نه آرام مي شود و نه احيانا قطع مي شود. يكريز و يكدست و مداوم و البته شديد. از ديشب شروع شده و تا الان كه نزديك شب است مي بارد. خيابان هاي سرازيري و سربالايي لوزان هم جان مي دهد براي ليز شدن و سر خوردن ماشين ها. اينجا هم كه هنوز شن و نمك اختراع نشده است و براي تميز كردن خيابان ها فقط متكي به ماشين‌هاي برف‌روبند. خدارو شكر ديشب كه تازه برف شروع شده بود خريدهاي اساسي را كرديم. وگرنه بي آذوقه در اين هوا زنداني شدن سخت است.

زندگي شيرين مي شود! 

بعد از يك ماه و نيم زندگي با آب معدني و حمل باكس هاي سنگين آن تا خانه، تازه فهميديم كه سوئيس جزو معدود كشورهاي اروپايي است كه آب لوله كشي‌اش تصفيه شده است!!

پ.ن.: جاي شكرش باقي است كه زودتر فهميديم. وگرنه آخرِ يك سال قيافه مان بعد از شنيدن اين خبر ديدني مي‌شد!

سفرنامه بيات

سلام از راه نزديك

قربون اينترنت ديال اپ خونه‌ي مامانم اينا برم!

حتي همينشم عاليه. (آخه قبلا هميشه سر اين اينترنت نفتي شون بهشون غر مي زدم!)

اينجا بودن يه حس ديگه ايي داره.

خوبه بعضي وقتها آدم از بعضي چيزها دور باشه تا كمي ادم بشه!!!

هواي الوده ي اينجارو با هزار تا هواي برفي و تميز اونجا عوض نمي كنم.

حالا جوگيري بسه.

ما خوبيم.

منتظر تلفن همهي دوستان! (چون اپراتور محترم تلفن ما رو به دليل تعويق در پرداخت بدهي يك طرفه كردن!)

حاضرين براي ادامه ي سفرنامه اي كه شايد كمي بيات شده باشه؟

ولي از هيچي غنيمته!

بخونين و غر نزنين.

ايشالله به روز مي شيم.

همسايه

بالاخره توانستيم يك خانه پيدا كنيم. البته جمله‌ي درست‌تر اين است كه بالاخره توانستيم يك بنگاه پيدا كنيم كه صاحبش ايراني باشد و به نحوي از ما خوشش بيايد! جالب است كه خانه‌ي جديد تقريبا دوبرابر خانه‌ي فعلي مان است و اجاره‌اش از آني كه الان مي دهيم كمتر است و از نظر مرغوبيت جا فرق چنداني با اينجا ندارد. جالبتر از آن هم اين است كه اين همه خانه در لوزان وجود دارد و براي ما فرقي نمي كرد كه كدامش باشد. فقط مي‌خواستيم كه خانه باشد. ولي خواست الهي اين بود كه واحد ما درست در ساختمان هدي و ميثم (همان دوستان ايراني مان كه در جلسه‌ي معارفه با هم آشنا شده بوديم) قرار گرفته باشد (كاش مي‌دانستيد اتفاقي بودن اين امر چقدر در اينجا محال است) و ما هردو خانواده بعدا اين را بفهميم و كلي ذوق كنيم.

 البته ذوق هم دارد ديدن دستِ خدا.

جامي است ولايت كه به هر كس ندهندش

توي قطار ژنو نشسته ايم. جلو تا چشم كار مي كند كسي نيست ولي از پشت خبر ندارم. سمت چپمان درياچه است و سمت راستمان دشت. مه رقيق اين وقت صبح، عيد غدير امسالمان را كمي رويايي كرده است. توي فكرم كه چقدر دلم جشن مي خواهد امسال. از هر سال بيش تر. هر چه مي خواهم زير لبم از شعر هايي كه يادم هست بخوانم نمي آيد. فقط همين ذكر است. مدام تكرار مي شود. توي مغزم چرخ مي خورد و پرت مي شود توي دهانم. "الحمدلله الذي جعلنا من المتمسكين بولايه علي بن ابي طالب" چقدر اين جمله امسال برايم ملموس تر شده است. اينجا آدم بيش تر مي فهمد كه از بين اين همه آدم رنگ به رنگ چقدر كمند متمسكين به علي. اينجا غربت شيعه توي ذوق مي زند. در همين فكرهايم كه بوي گلاب ناب مي پيچد توي قطار. چند بار فكر مي كنم كه خيال است. شايد نزديك ده بار بيني ام را پر مي كنم از عطر گلاب و نفس عميق مي كشم. خودِ خودش است. درست بوي حرم امام رضا. بوي ضريح. بوي پرده‌ي كعبه. بوي آن خدام هاي مهربان كه كپسول سنگين گلاب را مي گذارند روي دوششان. هيچ كنجكاوي نمي كنم كه بوي اين گلاب _كه فكر كنم براي من جزو مسكرات است_ از كجاست. مي ترسم پشتم را نگاه كنم و تمام تصورات زيبايم با ديدن يك عرب سياهپوست دشداشه پوش كه به جاي عطر به خودش گلاب زده يا يك دختر و پسر جوان عجيب و غريب به هم بخورد. همين طور كه چشمهايم را بسته‌ام و در فكرم كه اگر در حرم بودم چه صداهايي مي شنيدم صداي گوشي همراهم را مي شنوم. خواهرم است. مي گويد درست جلوي ضريح حضرت معصومه به يادم است. دلم باز مي شود. يعني اصلا تنگ نبوده. وگرنه اين همه حس خوب يكجا در آن جا نمي شدند. اولين عيد غديري است كه در مضيقه‌ي مومن ديدنم تا به رويش لبخند بزنم . با او مصافحه كنم و حتي از همين كارها هم اميد ثواب داشته باشم. ولي عجيب است كه دلم باز است.

***

جشن عيد غدير با برادران و خواهران سني!!

چه طور بايد بنويسم. اصلا چه طور مي شود نوشت حسي را كه من از ديدن يك مسجد در ژنو پيدا كردم. مثل بچه ي مادر گم كرده اي كه در شلوغي از دور مادرش را ديده باشد. حس ذوق زدگي كه نه، ذوق مرگ شدگي شايد مناسب‌تر باشد. نماز ظهر و عصر روز عيد غديرم را با ياد امام علي در مسجد سني ها مي خوانم. اين كه من در مسجد سني ها به ياد عيد غدير خوشحالم را هيچ كدام از اينها كه دست بسته اطرافم نماز مي خوانند درك نمي كنند. شب عيد قربان كه رفته بوديم جايي خانه ببينيم خانمي كه حجاب هم نداشت تا در را به رويمان باز كرد و در يك نگاه فهميد كه مسلمانيم با لهجه ي فرانسوي گفت: "عيد مبارك". نفهميدم كه خودش مسلمان بود يا نه. ولي اينجا بين اين همه مسلمان نشسته ام و نمي دانم اگر به يكي‌شان بگويم "عيد مبارك" اصلا منظورم را متوجه مي شود يا نه. با همه‌ي اين احوال من خوشحالم. توي دلم جشن گرفته ام. آن هم در اين مسجد بزرگ و مجلل گنبد و مناره!!! دارِ سني ها. براي عيد غدير.

***

سي دقيقه فاصله يعني خيلي فاصله!

ژنو، هم شبيه لوزان است و هم نيست. يك جورهايي آشنا و  چندجورهايي غريب! شايد آن يك جور آشنايش ساختمان هايش باشد. همه يك اندازه و همه شيرواني. مثل لوزان. همه‌ي آن چند جور ناآشناي بقيه مربوط مي شود به بزرگي شهر و زيادي جمعيت. من هم نمي دانستم كه جمعيت ژنو تقريبا بيست برابر جمعيت لوزان است! و همين يعني كلي تفاوت. يكي اش ترافيك. پديده اي كه يك ماه و يك هفته بود چشمم از عادت ديدنش درآمده بود و براي همين كلي دلم باز شد!

 آن يكي كه خيلي برايم عجيب بود وجود آشغال فراوان توي پياده روها و معابر بود. به قدري كه حتي در تهران هم آن قدر آشغال در پياده روها جمع نمي‌شود چه برسد به لوزان كه وقتي يك برگ از درخت مي افتد سريع يك ماشين مثل جاروبرقي مي آيد آن را جمع مي كند.

ولي مهم ترين تفاوتي كه باعث شد من خدا را به خاطر استقرار  EPFL در لوزان شكر كنم، قيمت ها بود! قبل‌تر ها گفتم كه در لوزان هيچ چيز قيمت ثابتي ندارد. اين بار بايد بگويم كه در سوئيس هيچ چيز قيمت ثابتي ندارد! مثلا با دوربين عكاسي  Canon قهوه اي رنگي كه از لوزان خريده ام از ويترين يك مغازه عكس گرفتم كه همان دوربين ما را با همان مارك و رنگ و مشخصات گذاشته بود. ولي باور كنيد با سه برابر قيمتي كه ما خريده‌ايم! يا ساعت هاي SWATCH ي كه توي فروشگاه هاي لوزان 100 تا 200 فرانك قيمت خورده در مغازه‌ي شيكSWATCH بين هزار تا دوهزار فرانك فروخته مي شود. تازه يك گوشي موبايل هم پسنديدم كه فقط 169750 فرانك بود. (قيمت يك فرانك سوئيس تقريبا هزار تومان است!)

تفاوت ديگر بسته است به دم فرهنگ. اينكه من براي اولين بار در طي سفرم "فحش" بشنوم و آن هم در آن چند ساعتي باشد كه توي خيابان هاي ژنو چرخ مي‌زنم زياد اتفاقي نمي تواند باشد. البته جاي فحشش هم مهم است. نه فحشي كه يك جوانك خياباني از روي تفنن به رفيقش داده باشد. فحشي كه يك خانوم متشخصِ موتورسوار به يك راننده تاكسي كه بد پيچيده بود توي اصلي، بدهد، ريشه در فرهنگ دارد. (آن هم جاي خود كه عدم رعايت قوانين راهنمايي را هم اولين بار بود كه در سفرم مي ديدم. مثل گذشتن عابرين پياده از غير محل خط كشي و در حال چراغ قرمز و شنيده شدن صداي بوق ماشين ها به كرات و اينها).

شهر جاي ديدني خاصي هم ندارد به جز رودخانه‌ي كم عرضي كه از وسطش مي گذرد و قسمت قديمي شهر. كه جايي است كوچه پس كوچه با شيب‌ها و پله هاي سنگفرش و دالان هاي كوتاه كه مثل دالان هاي محله‌هاي قديمي ايران به عقلشان نرسيده گنبدي بسازندشان و وقتي از زيرشان مي گذري بايد سرت را كمي خم كني كه به سقف دالان نخورد.

 يك كليساي بزرگ قديمي هم بود به اسم "Cathedral". كه درست از نظر شكل و ابعاد و زمان ساخت و خصوصيات شبيه كليساي "Cathedral" لوزان است. لابد از همان زمان ها "از هر چيزي شعبه زدن" در خونشان بوده! مثلا اينكه در هر شهري يك كليسا با برند و استاندارهاي "Cathedral" باشد! چيزي مثل فروشگاه هاي زنجيره‌اي يا فست فودهايشان!  ولي اينكه در يك روز هم از مسجد زيبايي ديدن كني و هم از كليساي قشنگي نشان مي دهد كه فطرت خداپرستي همه‌ي آدم ها يك جورهايي با حس زيبايي دوستي‌شان ارتباط دارد. سفر يك روزه‌ي ژنو ما در حالي تمام مي شود كه در راه بازگشت زير دهانم فقط يك جمله است: الحمدلله الذي جعلنا من‌المسكونين في لوزان لا في جِنِو!"