تازگي ها عليرضا هر صبح که از خواب بيدار مي شود، منتظر يک گريه مفصل هستم. آن هم سرِ اينکه چشم هايش را که باز مي کند مي پرسد: بابا کجاست؟ و من هر روز جوابي را امتحان مي کنم شايد نتيجه متفاوتي حاصل شود. يک روز مي گويم رفته سر کار. يکِ روزِ ديگر مي گويم رفته جايي تا وقتي برمي گردد براي تو بستني بخرد. يک روز مي گويم رفته تا پول دربياورد تا ما بتوانيم برويم مغازه و شکلات بخريم. ولي هر روز پاسخ او يکي است. "نه. نره. پيش ما بمونه." و بعد مي زند زير گريه. و من واقعا عاجز مي شوم از ساکت کردنش. در حاليکه در طول روز سر هر چيز ديگري که گريه کند زود حواسش پرت مي شود و يادش مي رود. ولي صبح ها بهانه بابايش را که مي گيرد عاجز مي شوم از ساکت کردنش. راستي تازگي ها عليرضا دارد سه سالش مي شود. و من تازگي ها هر روز صبح ياد حضرت زينب مي کنم .