حاجي حواست کجاست؟
مي خواندشان تا يادشان دهد که با يک لا لباس هم مي شود وسط بيابان خدا زندگي کرد. يادشان دهد که مي شود از تشريفات معمول زندگي بريد. بر که مي گردند بعضي هايشان چه خوب درس پس مي دهند. بعضي جاها مسابقه است براي رفوزه شدن انگار. هرکدام تلاش مي کنند ولو آجر کوچکي بر اين ديوار حائل تشريفات اضافه کنند. دلم براي حاجي هايي تنگ شده که وقتي برايشان آرزوي زيارت دوباره مي کردي اشک در چشمانشان حلقه مي زد. دلم تنگ شده براي حاجي هايي که وليمه مي دادند و بعدش مي نشستند به تعريف و هر بار براي هر کس که مي گفتند انگار داغ عزيزي برايشان تازه شده باشد مي رفتند در آن حال و هوا. دلم براي وليمه هايي تنگ شده که شبيه هيچ مهماني ديگري نبودند. دلم تنگ شده براي حاجي هايي که ديگر اسمشان را کسي بدون پيشوند حاجي نمي شنيد. دلم مي سوزد برايت حاجي که اسم و آدرس فلان بازار از دهانت نمي افتد. بعضي جاها مسابقه است براي رفوزه شدن انگار.
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۸ ساعت ۷:۱۷ ق.ظ توسط
|
اینجا مکان دغدغه های یک مادر است که هنوز خودش با کودکی اش اخت است و حتی گاهی کودک تر از کودکش عمل می کند.