ابوحمزه جوانِ ناکام!
خيلي سعي کردم استثنا تو اين مورد تنبلي نکنم و يه جوري بنويسم که تا آخرِ ماه مبارک ابوحمزه تموم بشه. ولي امان از بدقوليِ اين فرزندِ آدم! آخرشم ماه تموم شد ولي چند صفحه اي از دعا باقي موند. نمي دونم شايد باقي شو برا دلِ خودم ترجمه کردم. ولي ديگه بيش تر از اين چشم ها و دلهاي شما رو دچار عذاب وجدان نمي کنم! (عاشق اين جمله بندي هاي با معنيِ خودم هستم!!)
خلاصه اينکه اين قسمتِ آخر از اين سري دعاها به سبک جوانانه است که مي بينيد:
آقا جونم! محبت دنيارو از دلم خارج کن و منو با محمدِ مصطفي و خانواده اش که بهترينِ مخلوقاتِ تواند و آخرينِ پيغمبراته همنشين کن و منو تو ليستِ توبه کاراي درگاهِت قرار بده و کمکم کن کمي برا خودم گريه کنم واسه اينکه همه عمرمو به سهل انگاري و آرزو کردن هاي بيخود گذروندم و به مرتبه اي تنزّل کرده ام که ديگه از خير خودم نااميدم.
پس کي مي تونه بدحال تر از من باشه، اگه با اين حال ببرندم تو خونه قبرم که از قبل آماده اش نکرده ام و با کاراي خوب، برا خوابيدنم فرشش نکرده ام؟ چرا گريه نکنم در حاليکه نمي دونم دارم به کجا مي رم و نفسمو مي بينم که چه طور فريبم مي ده و روزگار گولم مي زنه و بالهاي مرگ بالاي سرم تکون مي خورند؟
پس چرا گريه نکنم؟ گريه مي کنم برا موقعِ جون دادنم. گريه مي کنم برا تاريکيِ قبرم. گريه مي کنم برا تنگيِ جام. گريه مي کنم برا سوالاي فرشته ها. گريه مي کنم برا وقتي که از قبر بيرونم مي يارن در حاليکه من ذليل و برهنه ام و کوله بار گناهام رو پُشتم سنگيني مي کنند و به راست و چپ نيگا مي کنم و مردمو مي بينم که هر کدوم به يه حالتيند و چهره بعضي هاشون خندون و شادابه و چهره بعضي شون مات و بيچاره و غبار گرفته است. آقا جونم! تکيه گاهم تو اون روز فقط تويي و اميد و توکلم فقط به رحمتِ توئه.
اینجا مکان دغدغه های یک مادر است که هنوز خودش با کودکی اش اخت است و حتی گاهی کودک تر از کودکش عمل می کند.