پريشب از پارک که برگشتيم آمدم بنويسم که بعد از مدت ها ابر و باد و مه و خورشيد و هواي باران خورده بهاري! جور شدند تا براي اولين بار برويم پارک آب و آتش در اراضي عباس آباد. قرار بود بنويسم که در همان بدو ورود و تعجبمان از اينکه ملت چگونه مي روند زير فواره هاي روي زمين و خيس مي شوند، فواره هاي آسمان به شدت و حدت بر تمام جوارحمان باريدن گرفت و چگونه خيسِ خيس برگشتيم خانه و تا چند ساعت تمام آن 5 دقيقه لذتي که از پارک نبرده بوديم به صورت آب بيني از دماغمان آمد! ولي وقت نکردم.

سحري را که جمع کردم آمدم اين ابوحمزه جوان را سر و سامان بدهم و کم کاري هايم را جبران کنم و بالاخره تا آخر ماه که چيزي نمانده تمامش کنم، ولي عليرضا بيدار شد و ديگر وقت نکردم.

 از سخنراني که رسيم خانه آمدم از اسرائيل بنويسم. از اينکه سخنران مي گفت مردم حتي کافر هم باشند تا يک حدي مي توانند بد بشوند. فقط مردم وقتي بيچاره مي شوند که سرپرست آنها طاغوت باشند:

والذين کفروا اوليائهم الطاغوت يخرجونهم من النور الي الظلمات

طاغوت است که انسانها را به زور از نور به تاريکي ها مي برد. آمدم بنويسم که اي مردم بيدار باشيد که اسرائيل دارد کل دنيا را سرپرستي مي کند. بايد کاري کنيم که سرپرست دنيا امام زمانمان باشد ولي وقت نشد.

از مهماني افطارِ ديشب که خلاص شديم آمدم بنويسم که اي مردم اين چه آفت تشريفات زائدي است که افطاري هايمان را هم رها نمي کند ولي عليرضا خوابش مي آمد و با او خوابم برد و ديگر وقت نشد.

 از راهپيمايي که رسيديم آمدم بنويسم که اين قر‌و‌قاطي ترين راهپيمايي اي بود که تا حالا رفته بودم و اينکه ندانسته کلاه و کالسکه عليرضا سبز بوده و چه جور کلاه را قايم کردم ولي کالسکه را هيچ کار نتوانسم بکنم و تا آخر حرص خوردم، ولي عليرضا ناهار نخورده بود و بعدش وقت نشد.

خدايا پس کِي اين دعاي مرا درباره برکت وقت مستجاب مي کني؟