خاطره ی مادری
همیشه شک داشته ام که روز تولد کسی را باید به خودش تبریک گفت یا مادرش. آخر کسی که از روز به دنیا آمدنش خاطره ندارد ولی قطعا هر مادری از آن روز خاطره ای تلخ یا شیرین به یاد دارد. برای همین هم امروز بیش از آنکه یاد فاطمه باشم یاد خدیجه هستم. _که طبق آیه ی قران مادر ما هم هست_ یاد خدیجه و این که وقتی یاد روز تولد فاطمه می افتاده چه خاطره ای توی ذهنش می آمده. تلخی تنها ماندن و طرد شدن و درد کشیدن یا شیرینی دیدن مریم و آسیه و ساره و کلثم و همکلامی با آنها. لابد مریم نشسته کنارش و دستش را گرفته توی دستش و با قیافه مهربانش گفته که غصه نخورد. شاید هم خاطره تنهایی به دنیا آوردن عیسی را برایش تعریف کرده باشد و اینکه آرزو می کرده که کاش اصلا به دنیا نیامده بود. اینکه آنقدر غریب و تنها و ضعیف بوده که خدا درخت خشکیده ی بیابان را دستور داده تا برایش میوه ای بیاورد و او بخورد شاید رمقی در جسم بی جانش بیفتد و کودکش را در آغوش بگیرد. یا شاید ساره نشسته باشد پایین پایش و گفته باشد که وقتی اسحاق را باردار شده از سن الان خدیجه خیلی بیش تر سن اش بوده و چقدر به دنیا آوردن بچه ای که فرستادگان الهی مژده اش را داده بودند برایش شیرین بوده. یا شاید آسیه نشسته باشد بالای سرش و بگوید که چه نعمتی است مادر شدن و همسر پیغمبر بودن، که قریش سهل است همه ی مردم دنیا هم تو را تنها بگذارند، می ارزد. کلثم هم شاید از لحظه ی تولد برادرش موسی گفته باشد و اینکه چه اضطرابی است برای یک مادر که بداند مامورانی هستند که تا فرزندش به دنیا بیاید او را خواهند کشت. چه باید بر دل یک مادر بگذرد که آب روان را امن تر از آغوش خود بر طفل کوچکش بیابد و چه نعمتی است که محمد پشت در منتظر است تا طفلت را بگیرد و ببیند و روی دو چشمانش بگذارد و به او افتخار کند.
این زنها شاید هم هیچ نگفته باشند و در وقار و سکوت آمده باشند و رفته باشند. ولی چه لحظه هایی بوده لحظه های اول تولد فاطمه که چهار زن بهشتی و خدیجه و فاطمه توی خانه ی محمد زیر یک سقف جمع شده اند.
پ.ن.: این روزها چقدر دلم برای آسیه و ساره و مریم و کلثم تنگ شده است!
اینجا مکان دغدغه های یک مادر است که هنوز خودش با کودکی اش اخت است و حتی گاهی کودک تر از کودکش عمل می کند.