یک لحظه، یک یاد:
نمی دانم دلتنگ چه ام یا که ام. این عصرهای طولانی دلتنگم کرده اند یا یاد حیاط کوچک قدیمیِ خانه ی مادربزرگ که نه درختی داشت و نه باغچه ای. لطفش فقط به دورهم جمع شدن های عصرگاهی تابستان هایش بود. با یک آبکش گرد و بزرگ آلومینیومی پر از گوجه سبزهای سردرودی. _از همان ها که بیضی اند و هسته شان آن قدر کوچک است که لذت گاز زدنِ به یک گوجه سبز آبدار را زود خراب نمی کنند_ با یک ظرف نمک که هیچ وقت نمکدان نبود. دو گِردیِ سرامیکیِ سفید بود با یک دسته از جنس خودش در وسطِ دوگردی. توی هر دوتایش هم همیشه نمک بود. با دختر عمه ها گوجه سبزها را غلت می دادیم توی گردی های پر از نمک و می گذاشتیم توی دهانمان. خانم ها اغلب نشسته بودند به سبزی پاک کردن و یا هویج خرد کردن و یا کنگر تمیز کردن. ما ولی سرمان گرم می شد به گوجه سبز خوردن و لِی لِی بازی کردن. حیاط قدیمی مادر بزرگ را که فروختند، ما دختر دایی ها و دختر عمه ها بزرگ شده بودیم و سرگرم درس و مدرسه و کنکور. مادرهایمان هم سبزی خرد شده و هویج آماده و کنگر سرخ شده را از بیرون می خریدند.
اینجا مکان دغدغه های یک مادر است که هنوز خودش با کودکی اش اخت است و حتی گاهی کودک تر از کودکش عمل می کند.