سفرنامه اسپانیا

استاد راهنمای از ناف سوئیسیِ آقا میثم _تنها همسایه ی ایرانیِ ما_ وقتی شنیده بود که او اهل شیراز است با کلی ذوق و علاقه ادعا کرده بود که قبلا شیراز رفته است. چند دقیقه بعدش کاشف به عمل آمده بود که در جریان سفری، هواپیمای حامل ایشان در شیراز سوختگیری داشته است. فقط همین!

حال اگر از استاد راهنمای آقا میثم انتظار داشته باشید که بتواند 10 دقیقه درباره ی شیراز و وصف بی مثالش سخنرانی کند می توانید از من هم انتظار داشته باشید که بتوانم با 4 روز مسافرت به بارسلونا سفرنامه ی کاملی از اسپانیا به خورد شما بدهم! با این حال هرچه کردم که چیزی ننویسم هم نشد! آنچه می آید چند صفحه وُردی است تحفه سفر، باشد که قبول مذاق سلطانی تان افتد.

000000000000000000000000000000000

انتخاب

درگیری ما با سفر بارسلونا از چند روز قبل از سفر و مشکلاتش از همان بدو ورود شروع شد. قضیه از این قرار بود که بهانه ی اصلی سفر ما به اسپانیا در اصل همایشی بود که حداقل پنجاه هزار نفر سالانه در آن شرکت می کنند. این جمله یعنی افزایش ناگهانی تقاضا برای همه چیز در عین ثابت بودن عرضه! البته مشکل ما توجه نکردن به این معضل نبود. چرا که به دلیل اطمینانی که از داشتن ویزا داشتیم از چند ماه قبل هتل مان را هم رزرو کرده بودیم. مشکل از آنجا شروع شد که چند روز قبل از سفر ایمیلی از هتل مزبور دریافت کردیم که با کلی عذرخواهی ابراز می داشت: "لوله کشی اتاق رزرویِ شما دچار مشکل شده است و متاسفانه تا آمدن شما آماده نخواهد بود!" و این تازه شروع ماجرا بود!

بعد از کلی ایمیل نگاری با هتلِ خاطی! پیشنهادی از طرف آنها مطرح شد که ما می توانیم با همین قیمت رزروی، یک آپارتمان توریستی در بهترین جای دیدنی شهر با تمام وسایل در اختیار شما قرار دهیم!

با اینکه پیشنهاد مشکوکی بود ولی با فرستادن چند ایمیل تند و تیز و طرح سوال های مختلف درباره امنیت و راحتی و طبقه و نزدیکی مترو و و اینها بدون بروز دادن این نکته که عملا هیچ چاره ی دیگری وجود ندارد_ هرچند که برای هر دو طرف واضح بود_ پیشنهادشان را قبول کردیم.

 

تکنولوژی

فرودگاه بارسلونا که می رسیم آدرس آپارتمان را داریم، منتها توی ایمیلی که لحظات آخر، از هتل رسیده و به دلیل عجله ای که داشتیم یادمان رفته کفِ دستی، گوشه ی کاغذی، صفحه وُردی، جایی بنویسیمش که اینجا این طور در به در دنبال اینترنت نگردیم.

 اولش سعی می کنیم با نگاه کردن به نقشه ای که از دفتر توریست فرودگاه گرفته ایم یادمان بیندازیم منطقه ی محتوی هتل را! بعد که درمی یابیم حافظه مان مدت زیادی است به تنبلی عادت کرده و حالا حالاها قصد راه افتادن ندارد، دست به دامن تکنولوژی می شویم.

همه ی دستگاه های اینترنت سکه ای را که امتحان می کنیم و خرابی شان را رهگذرانی که به کمک ما می آیند هم تایید می کنند، می رویم سراغ تلفن های عمومی! به امید اینکه اگر به هتل خراب زنگ بزنیم آدرس را تلفنی بدهند. اولی که سکه ای تویش گیر کرده است و کار نمی کند. دومی که گرسنه است و سکه مان را می خورد! (البته توجه کنید که سکه ها بیست و پنج تومانی نیستند که عین خیالمان نباشد، یک 2 یورویی متشخص را می بلعد و یک بطری آب معدنی کوچک که خودش اینجا معادل 1.5 یورو است هم رویش!) سومی هم که سکه ای نیست و فقط کارت تلفن می خورد. خوب که می گردیم چهارمی ای در کار نیست.

آپارتمان توریستی

بیست فرانک (معادل بیست هزار تومان) شارژ تلفن همراهمان را که همین اول سفری مصروف پرسیدن آدرس می کنیم، راه افتادنمان می آید!

بلیط اتوبوس برای یک مسیر ده دقیقه ای نفری 5.5 یورو  و بلیط مترو برای هر سفر 1.5یورو! البته شرح مترو و مشکلات عدیده اش را می گذارم برای بعد. عجالتا می پردازم به پدیده ی آپارتمان توریستی!

اولش اجازه دهید از نقشه ی شهر برایتان بگویم که جالب است. به جز قسمت های کوچکی در حاشیه دریا که محدوده بارسلونای خیلی قدیم است. باقی شهر را انگار با خط کش طراحی کرده اند. نقشه را که نگاه می کنی انگار نقشه بلوک های بهشت زهرا دستت است. صاف و مرتب و کنار هم و همه یک اندازه و یک جور!

ولی آپارتمان ما در همان قسمت بارسلونای عهد عتیق است. توی کوچه پس کوچه های نزدیک دریا!

***

برعکس باقی شهر آن قدر کوچه ها در هم و باریک و شبیه همند که گیج می شویم. سه تلفن سکه ای دیگر را امتحان می کنیم تا عاقبت کسی که قرار است آپارتمان را تحویلمان بدهد می آید دنبالمان.

جوان است و تیپ اسپرت دارد با موهای کوتاه و بلندی که در بازه 1 تا 20 سانتی متر قرار دارند. در همان پنج دقیقه ای که از ایستگاه مترو تا درِ آپارتمان ساکمان را گرفته و همراهی مان می کند توضیح می دهد که اینجا محله قدیم ماهی فروشان بارسلون بوده است و از جهت نزدیکی به خیابان "رامبلا" _که احتمالا مهم ترین خیابان شهر است و ایستگاه مترو تویش بود_ موقعیت استراتژیکی دارد. بعد از مدت ها یکی را دیده ام که بدون غر زدن و با تمایل انگلیسی حرف می زند. دوست دارم بیشتر با او حرف بزنم و کمی از تاریخ شهر بپرسم ولی کلیدش را می اندازد توی درِ آپارتمانی که تصور داخل شدن در آن برایم باورکردنی نیست، چه برسد به چند روز زندگی! کوچه که از آن کوچه های آشتی کنان است! از همان ها که وقتی دو نفر از خلاف جهت به هم برسند باید با هم آشتی کنند و بعد رد شوند. ولی فرقش با کوچه های آشتی کنان تهران این است که خانه های دو طرف کوچه به جای یک طبقه پنج طبقه اند!! درست رو به روی هم. انگار که با هم دعوا داشته باشند و چشم در چشم هم ایستاده باشند منتظر که ببینند کدامشان زودتر اولین حرکت را شروع می کند! پنجره در برابر پنجره، در، مقابلِ در! می خواهید باور کنید یا نه. ولی خانه ها سنگی اند و پنجره ها چوبی! چشمم می افتد به نوشته حک شده روی سنگ بالای درِ خانه ی بغلی. یک نوشته اسپانیاییِ رنگ و رو رفته است و یک تاریخ. 1735!

***

از پله های باریکی که دو طرفش دیوار است بالا می رویم و مقابل طبقه دوم می ایستیم. پسر اظهار می کند که واحد شما در طبقه پنجم است. هر چه می گوییم که در ایمیل نوشته بود طبقه دوم، به خرجش نمی رود. دستمان را که می بریم لپ تاپ را دربیاوریم و نشانش بدهیم، تسلیم می شود _البته صرفا یک حرکت نمایشی را اجرا می کنیم. چرا که اگر می توانستیم ایمیل را نشان کسی بدهیم، اول خودمان آدرس را از تویش نگاه می کردیم!_ می گوید پس کمی در طبقه پنجم استراحت کنید تا من اینجا را حاضر کنم. پله ها از طبقه سوم به بعد سنگی می شوند و باریک تر! و البته که هر چه می رویم بالا کِش می آیند و تمام نمی شوند. داخل واحد را نوسازی کرده اند. البته موزاییک های کَفَش شبیه موزاییک های حیاطِ خانه های معمولیِ تهران است.  هر چقدر که سعی کرده اند ظاهر خانه را امروزی کنند درعوض هیچ به پنجره هایش دست نزده اند. پنجره های چوبیِ سبز رنگ و دوجداره!! یک سری اش شیشه ندارد و تماما چوب است و قکر کنم کاربرد پرده را داشته باشد و یک سری اش هم با شیشه. شاسی باز و بسته کننده شان هم شبیه درها و دروازه های قدیم است. یعنی یک مستطیل آهنی سنگین باید برود گیر کند در آهن اِل شکل قاب کناری. از جهت اکوستیک بودن هم حرف ندارند. پچ پچی که یکی توی کوچه نزدیک گوش دوستش می کند ممکن است به گوش دوستش نرسد ولی حتما در طبقه ی پنجم چند باره پژواک کرده و مثل اکو پخش شده است!

***

بهتر است زودتر از خانه بگذرم و بیش تر از بارسلونا تعریف کنم. _هرچند که دوست دارم از خاموش بودن رادیاتورها و نفوذ باد و سرما از پنجره های دو جداره و آبگرمکن گازی خراب و کلی چیز دیگر هم بنویسم._

رامبلا

اولین جایی که از بارسلونا می بینیم همین خیابان "رامبلا" است.

البته اگر ایران بود حتما اسمش را "بلوار" می گذاشتند. چرا که دو راه باریک در دو طرف برای ماشین ها دارد با دو تا پیاده روی باریکِ بی مصرف. در عوض راه پیاده روی وسط خیابان تا دلتان بخواهد پهن است و دو طرفش را درختان تبریزی و چنار بلند گرفته اند. مجموعا عرض  کل بلوار کم تر از عرض چهارباغ بالای اصفهان است. ولی حس و حال قشنگی دارد. تمام مسیر طولانی اش پر از سرگرمی و جذبه است. چند قدم به چند قدم زیر سایه درخت های بلند و قدیمی یک دکه روییده است. رنگ به رنگ و از همه رنگ. از بستنی فروشی تا گل فروشی. از نقره فروشی و صنایع دستی تا توریست صیدکنی! (این اسمی است که خودم روی دکه هایی گذاشته ام که پر از خرده ریزه هایی با نشان بارسلونا و اسپانیا هستند. از پیراهن های ورزشی بارسلونا گرفته تا جا کلیدی و ساعت و بادبزن و چتر و اینها.) دوست داشتنی تر و جذاب تر از دکه ها، فاصله ی بین شان است. جایی که هر از چند متر پدیده هایی نشسته اند که مرا یاد سیلورمن های "بی وتنِ" امیرخانی می اندازند. ولی خیلی با روح تر و قشنگ تر از سیلورمن های توی کتابند. مجسمه هایی که گه گاه تکان های عجیب می خوردند و گاه زبانشان را برایت دراز می کنند و گاه به آنها که دوست دارند عکس بگیرند لبخند می زنند. یک مرد میوه ای که صورت سبزش از بین همه ی میوه هایی که به دست و پا و کله اش وصل کرده بیرون مانده. یک مرد گُل گُلی، یک زن فرشته ای! یک مردِ نوزادی که صورتش را جای صورت خالی یک نوزاد در کالسکه جا داده و از همه عجیب تر یک مرد با لباس جادوگران قدیم که نیم متری بالا تر از زمین نشسته! زیرش خالیِ خالی است و فقط نوک چوبدستی توی دستش به زمین وصل شده است! مردم گُله به گُله دورشان جمع می شوند و با آنها عکس می گیرند و گاهی سکه ای توی کاسه ی مقابلشان می اندازند. نوازندگان دوره گرد هم وظیفه تامین موسیقی صحنه را به عهده دارند.

راستش کم کم به این نتیجه می رسم که سلیقه ام با سلیقه ی بیش تر مردم دنیا فرق می کند! همان ها که برای دیدن خیابان شانزه لیزه ی پاریس و خرید کردن از مغازه های شیک و مارک دار آن حاضرند کلی هزینه کنند. برای من مهم نیست که جایی چقدر مشهور باشد و سالی چند نفر از آن بازدید کنند. مهم این است که مِن بعد یاد اینجا که بیفتم مزه ی بستنی های با طعم پسته و لیمویش توی دهانم می آید و بوی گلهای سرخ و شمعدانی جلوی دکه ها توی دماغم و صدای آکاردئون های کهنه توی گوشم. ولی اسم شانزه لیزه با آن شهرت و اعتبارش هر چه زور می زند نمی تواند چیزی را در وجودم جابه جا کند، جز یادآوری یک تصویر محو و تاریک از پیاده روهای عریض و مغازه ها و رستوران های گران.

یک نفر، یک شهر

اگر "گائودی" در این شهر به دنیا نیامده بود، یا فرضا به جای معماری به شغل بقالی روی آورده بود، بارسلون جز طبیعت زیبایش چیزی برای عرضه نداشت. راستی گفتم بقالی و باز سر ذوق آمدم! بقالی که می گویم، منظورم چیزی شبیه همان سوپری های تهران خودمان است. چیزی که نه در سوئیس مشابه اش را دیده ام و نه در پاریس. ولی انگار بارسلون توانسته خودش را از گزند آن سوپرمارکت های غول آسای زنجیره ایِ بی شاخ و دمِ بی روح که همه شبیه هم اند، نگه دارد. آنچه توی چشم است همان بقالی های خودمان است. سر هر کوی و برزن یکی و گاه هم دوتا روبه روی هم. وقتی در یخچال مغازه را دستی باز می کنم و می بینم که فقط یک انتخاب برای خرید هر چیز دارم ذوق می کنم! جالب اینکه انگار عادت ندارند روی چیزی قیمت بزنند! برای همین هم راحتی! نه دغدغه انتخاب قیمت و نه دغدغه انتخاب کیفیت!

بله، البته داشتم از آقای "آنتونی گائودی" می گفتم! نابغه ای که نبوغش را خرج معماری کرده و هر هفت اثرش یکی از نقاط توریستی شهر است و همه ی آثارش در سال 1978 که صدمین سال تولدش بوده در فهرست میراث جهانی یونسکو ثبت شده است.    

عکس ساختمان هایی که ساخته را پشت نقشه شهر چاپ کرده اند. معماری اش مرا یاد معماری خانه های شکلاتیِ توی قصه ها می اندارد. انگاز که قبلا یک خانه یا کلیسای معمولی باشند با سقف شیروانی نوک تیز و دیوارهای صاف و الان دارند آب می شوند! هیچ گوشه تیزی هیج جا دیده نمی شود و دیوارها و مناره ها و در کل همه چیز لایه لایه و ناصافند. همه شان را که بگردی یک دیوار راستِ عین بچه ی آدم تویشان پیدا نمی شود.

هر چند که نمی رسیم همه شان را بگردیم.

مترو

توی نقشه ی خطوط مترو که از همان فرودگاه گرفته ایم و زیاد هم واضح نیست، "ساگرادا فمیل"، آخرین و بزرگترین و مشهورترین اثر جناب گائودی _که یک کلیسای عجیب است_ از هتل ما دور نیست. ولی در همین فاصله ی کم دو بار باید خط مترو را عوض کرد. آن هم چه عوض کردنی!

از مترو L3  که پیاده می شویم دنباله فلش ها را می گیریم و به عادت مالوف با عجله راه می رویم تا زودتر به خط دیگر برسیم. ولی انگار که یادشان رفته باشد و یک ایستگاه دیرتر به مسافران اعلام کنند که خطشان را عوض کنند. مسافتی به اندازه ی یک ایستگاه مترو _شاید هم بیش تر_ را باید پیاده بروی تا به خط بعدی برسی.  فاصله ای که در آن می توانی به متروی بارسلون فکر کنی و به این راهروهای با سقف کوتاه و هلالی اش و به این آدم هایی که نوشته ای جلویشان گذاشته اند و کاسه ای و انگار که در همه  جای دنیا شبیه همند.

چه آنها که زیر "برج ایفل" بودند، چه آنها که در "لوزان فلون" می نشینند، چه آنها که بالای روگذر عابرپیاده ی "میدان انقلاب" ناله می کنند و چه اینها که اینجایند. انگار که بر خلاف همه چیز فقر _یا حداقل تظاهر به آن_ در همه جای دنیا یک جور است.

تازه وقتی به خط بعد می رسیم باید کلی پایین و بالا شویم تا پایمان برسد لب آن خط زردی که هیچ کس نباید جلوتر از آن بایستد _و چقدر هم همه رعایتش می کنند._

فلسفه و الگوی بالا و پایین شدن در این خطوط پیچ در پیچ مترو هم ماجراهایی دارد که هیچ برای مان قابل درک نیست. گاه برای پایین آمدن از چند پله ی کوتاه، هم گزینه ی آسانسور را می توانی انتخاب کنی، هم پله برقی، هم رمپ مخصوص شیب دار. آن وقت بلافاصله بعدش پله های زیادی  برای بالا رفتن جلویت سبز می شوند، بدون هیچ گزینه ای جهت انتخاب!

  000000000000000000000000000000000000000000000000000

خواندن رمانی که عمر نویسنده کفاف تمام کردنش را نکرده است

خانواده ی مقدس. این معنی "ساگرادا فمیل" است. بنایی که آنتونی گائودی را وادار کرده 7 سال تمام لحاف و تشکش را کنار ساختمان در حال ساختش پهن کند و شب ها هم همانجا بماند و آخر هم با تصادف پیش بینی نشده ای در خیابان بمیرد و این بنای بلند و عجیب سالها نیمه کاره رها شود. کلیسایی با چهار مناره! ی بلند که وقتی درست زیرشان هستی هر چه با چشم آنها را دنبال می کنی به آخرشان نمی رسی.

از دور، ساختمان کلیسا _که از همه جای شهر هم دیده می شود_ مثل باقی اثرهای آقای معمار، پر از پستی و بلندی است. ولی هر چه نزدیک می شوی این برامدگی ها و فرورفتگی ها معنا پیدا می کنند و فقط وقتی پایش ایستاده ای می فهمی که ساختمان انگار از روی هم گذاشتن هزاران مجسمه بالا رفته است. و کوچکترین جزء تشکیل دهنده اش سنگ و آجر نیست که "مجسمه" است. مجسمه هایی با حالت های منحصر به فرد که هر از چند تایشان در حال بازگو کردن یک داستان اند. امثل این است که جناب گائودی به جای آنکه مجموعه داستانش را بنویسد، آن را ساخته باشد!

 البته از کجا معلوم؟ شاید هم رمان باشد.  تشخیصش برای ما، در این ده دقیقه ای که اینجا ایستاده ایم و نم نم باران نمی گذارد خوب بالا را نگاه کنیم، سخت است. همین بشود از هر تکه داستانی خواند و لذت برد.

000000000000000000000000000000000000000000000000000000000

هرچقدر که بیرون کلیسا برایم جذاب است، داخلش برایم معمولی است. نمی دانم چه حسی است که به محض ورود یاد کلیسا_مسجد "ایاصوفیه" در استامبول می افتم. هیچ از آن حس عظمتی که آنجا از ارتفاع آدم را در بند می کشد اینجا خبری نیست. (بدون احتساب بیش از هزار سالی که ایاصوفیه را جلوتر از ساگرادا فامیل قرار می دهد.) شاید به خاطر نورپردازی های متفاوتشان باشد، شاید هم کف سازی جدید اینجا _که الان گرانیت براق است_ همه ی حسش را گرفته باشد. نمی دانم. هر چه هست، نه استفاده عجیب از هزلولی و سهمی در پنجره ها و دیوارها، نه آن پله های سنگی که می پیچند و می رسند به راهروهای باریکی که دور کلیسا چرخیده اند و کسی اجازه بالا رفتن از آنها را ندارد، نه ستون های بلندی که در انتها سه شاخه می شوند، نه سوراخ های متعدد روی سقف که نور را تنظیم شده می پاشند همه جای کلیسا و نه آن مجسمه ی مسیح بر صلیب که بر خلاف بیرون تنها مجسمه ی داخل است، "میخ کوب"ام نمی کند. حالتی که در طول بازدید از "ایاصوفیه" بارها برایم پیش آمد.

 دنبال گروهی چشم بادامی که راهنمای انگلیسی زبان دارند راه می افتم سمت موزه ی زیرزمین. یک جای تاریک که عکس ها و ماکت هایی از مراحل ساخت کلیسا و وسایل گائودی _از همان لحاف و تشک مزبور تا نقشه ها و طرح های معماریش را_ به نمایش گذاشته اند.

برایم جالب تر از توی کلیساست. مخصوصا عکس هایی که از مراحل ساخت بعضی مجسمه های بیرون هست. یعنی واقعا روی تک تک آن همه مجسمه این قدر زحمت کشیده اند؟

00000000000000000000000000000000000000000000000

آکواریوم درست لبِ ساحل است. چسبیده به فرورفتگی کوچکی از دریای بالریک. قسمت بندری شکلی که حالا محل استراحت قایق های تفریحی کرایه ای است و چند کشتی کهنه که ازشان به عنوان رستوران ساحلی استفاده می شود.

 انتهای خیابان رامبلا و آخرِ کوچه پس کوچه های جلوی آپارتمان ما هم به همین میدانِ کوچکِ چسبیده به بندر می رسد. کنار این مرد سنگی که ده ها متر بالاتر از مردم است و نمی دانم چند سال است از آن بالا به رهگذران کوتاهی که از کنارش رد می شوند نیشخند می زند! شاید از اینکه وسط  میدان کاشته شده خوشحال است. شاید هم از اینکه ماشین ها روز و شب دورش طواف می کنند، به وجد آمده است.

 هر چه هست ما بی تفاوت از کنارش رد می شویم تا بیش از این غرور نگیردش! عکس هم نمی گیریم. (البته در این مورد زیاد به فکر او نیستیم. بلکه هر چه حساب می کنیم ایشان آنقدر بلندِ بی قواره هستند که همگی با هم در یک قاب نمی گنجیم!)

بلیط آکواریومِ نه چندان بزرگِ بارسلونا 17.5 یورو است. یعنی تقریبا دو برابر بلیط موزه ی لوور پاریس!

داخلش هم بیش تر از ماهی، بچه ی مهد کودکی هست! پر از گروه های پر جنب و جوشی که جلوی هر مخزن شیشه ای روی کف زمین می نشینند تا مربیانشان از دندان های ترسناک کوسه تعریف کنند و حرکت ستاره های دریایی را نشانشان دهند! توی هر گروه هم همه جور بچه هست مثل توی هر مخزن پر آبی که همه جور ماهی و موجود دریایی هست. از قیافه اروپایی تا آفریقایی، از چشم بادامی تا هندی و آسیایی. ولی دقت که می کنی همه شان دارند از دیدن ماهی ها از گوپی تا تایگرماهی، از کوسه تا سفره ماهی و کپور، ذوق مرگ می شوند. یاد خودم می افتم که وقتی هم سن و سالشان بودم هر سال عاشق ماهیِ عیدمان می شدم! فکرم به جای دیدن ماهی ها در این است که آدم ها وقتی بچه اند چقدر شبیه هم اند. آنقدر پاک که می توانند عاشق ماهی های توی تنگ و توی آکواریوم شوند. ولی نمی دانم چه بلایی سرشان می آید که وقتی بزرگ می شوند حاضرند ماهی ها را که سهل است، خون آدم ها را هم بکنند توی شیشه، برای دو قران کاسبی!

***

درست است که آکواریوم  با همه ی قشنگی هایش از راهروهای پیچ در پیچ تاریکِ پرماهی اش تا تونلی که از زیر مخزن کوسه ها و سفره ماهی ها و تن ماهی های بزرگ می گذرد، جذاب است و به یاد ماندنی، ولی راستش انتظارم از 17.5 یورو بیش تر از اینها بود.

جالب است که برای خارج شدن حتما باید از فروشگاه بزرگی که برایت تدارک دیده اند رد شوی. پر از عروسک ها و جاکلیدی و تی شرت و دفتر و مداد و ... با رنگ و روی دریایی و بیش تر با مارک آکواریوم بارسلونا. جان می دهد برای سوغاتی خریدن. یکی دوتا کارت پستال و جا کلیدی و یک خودکار که برداشته ام می شوند روی هم 12 یورو!

 در واقع فعالیت اقتصادی و کسب درآمد از توریسم که می گویند، یعنی این!

0000000000000000000000000000000000000000000000000

از در مترو تا درِ پارک "گوئل" که محتوی چندین اثر منحصر به فرد از گائودی است، 1200 متر راه است. این را از روی گوگل مپ ندیده ام (آخر آن آپارتمانی که وصفش گذشت، اینترنتش کجایش بود؟!!)

این را از روی تابلوهایی که جلوی در مترو کاشته اند و روئیده است، می خوانم. و بعد کلی توی دلم لیچار بارشان می کنم که "خب اگر این پارک این قدر که می گویید مهم است، مترو را کمی می گذاشتید نزدیک ترش!" ولی هر چه جلوتر می روم بیش تر به حکمت مکان ایستگاه مترو پی می برم! برای اینکه همان طور که نوشته بود، از در ایستگاه مترو تا در پارک گوئل 1200 متر فاصله است، منتها نه افقی که عمودی!

فلش ها کمی بعد از خروجی مترو می پیچند توی کوچه ای که شیبش بیش تر از 60 درجه است! چاره ی دیگری هم نیست. یا باید برگردی ایستگاه مترو و در راه خانه درددلت را با روح جناب گائودی مطرح کنی که "چه جای معماری کردن بوده روی قله ی کوه" و یا اینکه سرت را بیندازی پایین و هن و هن کنان بالا بروی. البته راه دوم را اگر انتخاب کنی آن وسط ها جایزه هم گیرت می آید. بی آنکه اولش بشود پیش بینی کرد.

یعنی درواقع وقتی که خوب به نفس زدن افتادی چندتا پله برقی هم آن وسط ها گذاشته اند که امیدوار شوی!

ظاهرا دری که من از آن وارد پارک می شوم یک در فرعی است چرا که نه تابلویی نه تشریفاتی نه سنگفرشی. یک جاده ی خاکی است. بین ردیف گیاهان گوشتی که کمی شبیه کاکتوس اند ولی کاکتوس نیستند. بینشان بوته های بزرگ آلوئه ورا هم دیده می شود. جالب است که با این هوای معتدل مایل به سرد بارسلونا این گیاهان مناطق گرمسیری اینجا چه می کنند. غرق مرور درس سیستماتیک گیاهی دوره ی لیسانسم که به یک دو راهی می رسم. تابلو به زبان اسپانیایی است. جلو می روم تا از دستفروشی که همانجا سر دوراهی بساط کرده سوال کنم که جذب آنچه می فروشد، می شوم. مدال های شیشه ایِ قلبی شکل دارد که با پیچ و تاب دادن شیشه طرح گل های رنگی را توی مدال درآورده اند. هرکدام هم، از بندهای هم رنگ گُلشان آویزان شده اند. تا حالا مشابه شان را ندیده ام. اول فکر می کنم از هنرهای بومی مردم اینجاست ولی پشت جعبه یکی را که نگاه می کنم made in china"" یش را پیدا می کنم. یعنی در دنیا چیزی هم وجود دارد که رویش این مارک نخورده باشد؟!

***

هر چه هستند و مال هرکجا که هستند، قشنگند. یکی، سه یورو و دو تا پنج یورو! ذوق زده می شوم و 4 تا می خرم. غافل از اینکه تمام پارک را به جای موزائیک با این دستفروش ها، فرش کرده اند! البته به پاس خرید جسورانه ام، دستفروش چنان راهنمایی ام می کند که تا آخر مسیر از سر و کله زدن با تابلوهای اسپانیایی راحت می شوم!!  

***

پارک بزرگی است و جاده های خاکی و درخت های بلند و متراکمش که اجازه رشد چمن ها و گیاهان خودروی زیرپایشان را نداده اند بافت جنگلی به آن داده است. کلی پیاده می روم و از منظره ی شهر که تقریبا همه جایش از قله ی پارک دیده می شود عکس می گیرم تا می رسم به آبادانی و ساخت و ساز!

اولین بنا ساختمان بلندی است پر از انحنا و به دور از هر گونه تیزی و گوشه. به خاطر فرم خاص ارتفاع و پستی بلندی پارک از سقف ساختمان به عنوان حیاط مفید یک بخش دیگر استفاده می شود. تمام کفِ این سقفِ حیاط نما و سکوهای دورتادور دیواره های منحنی اش  _که در حکم صندلی اند برای آنهایی که از کوهنوردی خسته شده اند_ با کاشی های خیلی خیلی کوچکی که هیچ کدام شکل هندسی منظمی ندارند و به نظرم چقدر براق و خوش رنگ می آیند، کلاژ شده اند. دورتا دور، جمعیت توریست و غیرتوریست زیر نور آفتاب خوشایند زمستان نشسته اند و دستفروش ها و موزیسین های دوره گرد در حال  چرخش و عرضه محصولات شان اند. جالب است که حتی ماکت های کوچک ساختمان که به سبک گائودی با کاشی های مینیاتوری پوشیده شده اند، پشتشان made in china دارند!

 کمی که استراحت می کنم راه می افتم. هنوز به پیچ آن سرازیریِ خاکی که به طبقه پایین می رود، نرسیده ام که صدای سنتور می آید. از ابتدای پارک با صدای ویولن و تار و آکاردئون و حتی شیپور پذیرایی شده بودم. ولی سنتور، نه. نه اینجا و نه هیچ جای اروپا که تا حالا رفته ام. پیچ را می پیچم تا پیرمرد سرحال و اتوکشیده ای را ببینم که چهارپایه ای گذاشته جلوی سنتور بزرگی و گرم نواختن آهنگی است که قول می دهم یکی از پرطرفدارترین گزینه های موسیقی دلخواه بهشتیان برای پخش در فضای بهشت باشد!

جلوتر که می روم CDها و DVDهایی که رویش به سه زبان انگلیسی و اسپانیایی و فارسی نوشته "موسیقی سنتی اصفهان" و کنار سنتورش چیده قدم هایم را کند می کنند. باید زودتر حدس می زدم که ایرانی است. می ایستم تا قطعه بهشتی اش تمام شود. آنقدر گرم کارش است که اصلا متوجه حضور من نمی شود. برخلاف بقیه ی "پارک_موزیسین"! ها که چشمشان به آدم های در حال گذر است همیشه. حتم دارم که دارد برای دل خودش می زند و فروش سی دی بهانه ای است برای در پارک نشستن و استفاده از هوای خوب. از اینکه ایرانی هستم تعجب می کند. با اینکه دلیلش را نمی پرسم ولی حدس می زنم به خاطر روسری ام باشد. عاملی که خیلی ها را وامی دارد که بی آنکه سوال کنند با من عربی حرف بزنند. و عاملی که بعضی ها را از اول این سفر واداشته که نگاهی پرسشگر و گاه ملامت آمیز به من بیندازند. نگاه سنگینی که نمونه اش را در سوئیس و پاریس به ندرت از سر گذرانده ام. نمی دانم این نگاه ها عامل کم تعداد بودن با حجاب ها در معابر عمومی اینجاست یا اینکه کم بودن با حجاب ها عامل این نگاه هاست! هر چه هست تعدادشان  دیگر دارد از حالت تصادفی خارج می شود. با پیرمرد کت و شلوار پوشیده ی سنتوری خوش و بشی می کنم و می گذرم. ادعا می کند که تازه این چند روز هوا سرد شده است و قبلا بهاری تر بوده. این را از شکوفه هایی که روی تک و توک درخت های گیلاس توی پارک نشسته است هم می شود فهمید. یادم می رود بپرسم که هرسال اینجا وسط زمستان بهار می شود؟

 این نقشه های دوبعدی

انگار مشکل ارتفاع را زیاد جدی نگرفته ام که دوباره دامن گیرم می شود. توی نقشه ی شهر _همانی که شبیه نقشه ی بلوک های بهشت زهراست_ یک پارک ساحلی هست پر از شماره! و هر شماره یعنی یک مکان دیدنی. ظاهرا تله کابینی هم هست که همه ی شماره ها را می چرخاند و یک دور هم اشانتیون از روی بندر و قایق هایش ردت می کند. از متروی نزدیک آپارتمان هم فقط یک ایستگاه فاصله دارد با کمی پیاده روی. یک ایستگاه را که می روم می رسم به پیاده روی. خیابان باریکی است با خانه های نه چندان قدیمی و نه چندان شیک. از آنها که از هر پنجره اش لباس خیسی آویزان است و باران و رطوبت رنگ سفید سیمانی شان را شبیه کاغذِ ابروباد کرده است. پایین ساختمان ها هم اکثرا مغازه اند. از سوپری تا الکتریکی، از قصابیِ گوشت حلال تا آرایشگاه، از لوازم التحریری تا کفش و لباس. هیچ هم شبیه مغازه های دو طرف خیابان رامبلا نیستند که یک جفت کفش بچه را 100 یورو قیمت زده باشند!

 مهم نیست که پیاده روی اش طولانی می شود و مهم نیست که هر چه می روم قیافه و تیپ آدم ها عجبیتر می شود و پشیمانی داخل شدن به چنین خیابان باریکی بیش تر در دلم می نشیند. مهم این است که وقتی به پارک توی نقشه می رسم آن را فرسنگ ها بالاتر از خیابانِ تقریبا بن بستی که تویش هستم شناسایی می کنم!!   

این بار نه پله ای هست برای بالا رفتن و نه دری برای وارد شدن.

برمی گردم. خسته و عصبانی از این نقشه های دوبعدی.

رزق آخر

روز آخر حضورمان در بارسلون است و من از جاهایی که قرار بود ببینم و ندیده ام فقط همان پارک پرشماره است. همان دیروز که نفس نفس زنان برگشتم ایستگاه مترو، متوجه اشکال کارم شدم. یک قطار رو زمینیِ خود کششی، در همان ایستگاه مترو هست که هر ده دقیقه یک بار تا پای تله کابینِ وسط پارک می رود و انگار تنها راه ورود پیاده ها به پارک است! فکر خوبی است برای حذف ارتفاع و مخفی کردن چنان محله هایی از چشم توریست ها. فقط اگر کمی خطش را توی نقشه پررنگ تر می کردند و به جای خط چین، خط صاف می گذاشتند چنین اشتباهاتی برای امثال من پیش نمی آمد!

***

از صبح باران می بارد. نم نم است و گاه هم قطع و وصل می شود. جان می دهد برای قدم زدن توی پارک. ولی جالب است که قطار پارک خالی است. جز یکی دو نفر در سه واگن کوتاهی که دارد کسی ننشسته است. از راننده هم خبری نیست. همه چیز اتوماتیک است. تحت کنترل، قربان! توریست های بی خیال را اینجا سوار می کنم و آنجا هم درهایم را باز می کنم و با سلام و صلوات راهی شان می کنم بروند پول خرج کنند دیگر. راننده می خواهم چه کار. (نگران من نباشید. زبان حال قطار بود!)

ما زرنگ تریم البته! 9.5 یورو پول تله کابین را می گذاریم در جیبمان و ترجیح می دهیم پباده پارک را گز کنیم تا از نعمت هوای بهاری با باران نم نم در وسط زمستان هم استفاده کنیم.

واقعا قشنگند. درخت های کاج کهنسال و درختان نخل بلند و کوتاه و مهم تر از همه ترکیب آنها با هم. انگار توی بهشت قدم می زنم. پرنده هایی که قبلا ندیدمشان _و دانش زیست شناسی ام هم مثل همشه هیچ کمکی به شناسایی شان نمی کند_ فستیوال بهترین آواز بهاری گذاشته اند. هیچ کس نیست و بالتبع هیچ تله کابینی هم کار نمی کند. فقط منم که بین ساختمان های مجللی که هر کدام موزه ی یک چیزند پارک نوردی می کنم و داخل هیچ کدامشان هم نمی شوم. کجا و چه چیزی زیباتر از طبیعت خدا؟ هزار تا گائودی هم جمع شوند و هنر و فکرشان را روی هم بگذارند، چیزی به زیبایی طبیعت می توانند بسازند؟      

غیر منتظره بودنش هم قشنگ است هرچند کار دست آدم بدهد!

زیادی از طبیعت خدا تعریف کردم، کار دستم داد! درست جلوی آخرین ساختمان پارک که یک قصر تمام عیار است و مشرف است به میدان بزرگ و باشکوه "اسپانیا"، در عرض چند دقیقه، نم نم باران به سیلاب تبدیل می شود!

قبل از اینکه خیس شوم پناه می برم به داخل ساختمان. ساختمان بزرگی است که گویا در تاریخ 1929 ساخته شده تا مکان اصلی برگزاری نمایشگاه های بزرگ باشد ولی الان موزه ی ملیِ هنر اسپانیاست.

 به امید اینکه شدت باران زود فروکش کند و زودتر برگردم تا به ساعت تحویل آپارتمان برسم، بلیط موزه را نمی خرم و همان جا در طبقه همکف می ایستم و از پشت شیشه به مجسمه های بزرگ روی نرده های عریض و ردیف پله های پرشماری که مثل آبشار سنگی جاری شده اند روی سراشیبی سبزی که آخرش میدان اسپانیاست، نگاه می کنم. یکساعتی که بدین منوال می گذرد و کم کم نگاه نه چندان مهربان نگهبانان موزه سنگین و سنگین تر می شود، تصمیم می گیرم دل به دریا بزنم! البته دریا به معنای واقعی کلمه! از همان پله ها که گفتم شبیه آبشارند، رودخانه ای پا گرفته بود و می ریخت پایین. باد تندی که با باران رقابت می کرد چتر آنهایی را که پیش از من دل به دریا زده بودند را بر می گرداند و یا اینکه باران را می پیچاند و توی سر و صورتشان می کوباند! برای همین زحمت باز کردن چتر و حمل بیهوده ی آن را به خودم نمی دهم! آبشار را می گیرم و می روم پایین که خودم را به ایستگاه متروی دیگری که در میدان است و روز اول به خاطر ثبت نام در همایش آنجا را شناسایی کرده بودیم، برسانم. ولی بعد از کلی پایین آمدن در مسیر رودخانه، تازه به میله های زنجیرشده ای که روی پله ها کشیده اند، می رسم. میله ها موقتی اند و با اندکی تلاش می شود فهمید که آن پشت محل برگزاری همان همایش کذایی است و ورود برای عموم آزاد نیست! حتی برای موش آب کشیده ی خسته ای مثل من!

  قدرت بالا رفتن، آن هم بر خلاف جریان آبشار را ندارم. باید دور بزنم. راه دررو همین مسیر گِلی سمت چپ پله هاست!   

***

شما هم اگر جای این پسر جوانی که همچنان تیپ اسپرت دارد و با همان موهای نامرتبش آمده است آپارتمان را تحویل بگیرد، بودید، حال و روز مرا که می دیدید، اجازه می دادید تا شب _یعنی یک ساعت قبل از ساعت پرواز برگشتمان_  در آپارتمان خشک شوم! شِمر که نبودید نعوذ بالله!

***

آخرین نماز مغرب و عشا را در آپارتمانی می خوانیم که می توانم حدس بزنم تا حالا چه کسانی که در آن نمرده اند و چه کسانی که در آن به دنیا نیامده اند و چه آدم های تنها و چه خانواده هایی را که در خود جای نداده است و چه خنده هایی را که شاهد نبوده است و چه غصه هایی را که با صاحبانشان شریک نشده است.

ولی نمی دانم که تا حالا کسی در آن نماز هم خوانده است یا نه؟

 

هرچند باران تا شب قطع نشده بود و همچنان می بارید و پیش بینی می کردم که خداحافظی مان با  اسپانیا در زیر اشک های بارسلونا صورت بگیرد. ولی در آخرین لحظاتی که جلوی فرودگاه از تاکسی پیاده شدیم، آسمانِ بارسلون اشک هایش را پاک کرد و ماه زیبایش _که از پشت لایه ی ابر نازکِ هاله مانندی زیباتر هم شده بود_ را نشانمان داد تا تصویر قشنگی که در آن چند روز توی ذهنمان کشیده بود را با باران بی موقع،  ابر و بادی  اش نکند.