خيلي متاسفم که من ازآن  شهروندهايي هستم که سالي يکبار از مترو استفاده مي کنند با اينکه مترو سر خيابونشونه! البته قبلا اين طور نبوده ها. ولي الان با اين پسر عشق اتوبوسمان اگر هم بخواهم از وسايط نقليه عمومي استفاده کنم گزينه اتوبوس را انتخاب مي کنم. داشتم مي گفتم که ديروز که سوار مترو شدم از آخرين باري که سوار شده بودم شايد يک سالي مي گذشت! طبق عادت! هميشگي، خودمان را با قدم هاي مورچه اي يک موجود کنجکاو که همه چيز برايش علامت سوال بود، رسانديم واگن مخصوص خانم ها. و بعد از چند ايستگاه کم کم داشتم احساس ماکسي ميلييانوس در فيلم مردان آنجلس را که بعد از 300 سال برگشته بود شهر را درک مي کردم! جوانتر که بودم و مترو سوار مي شدم (همان يک سال پيش را مي گويم!) هر از چند گاهي پسر بچه هاي فال به دست يا آدامس فروش از همان ها که سر چهار راه آويزان جماعت مي شوند در ايستگاهي سوار مترو مي شدند و بعد از يکي دوبار چرخ زدن و التماس کردن پياده مي شدند و لابد واگن بغلي يا متروي بعدي را براي کسب و کار انتخاب مي کردند. گاهي هم زنان جوان يا مسني بودند که ساک بزرگ کهنه اي را از زير چادر مندرسشان که پوششي براي محتويات فروشي ساکشان بود، بيرون مي آوردند و باز به سبک سر چهار راهي از مردم مي خواستند تا از آنها چيزي بخرند. ولي در طي يک سال گويا کلاسهاي فشرده تخصصي طريقه کسب و کار در واگن خانم هاي مترو با جديدترين متد هاي روز برگزار شده باشد، همه چيز عوض شده بود.

اولا نرخ رشد تعداد فروشندگان به صورت تصاعدي بالا رفته بود. به نحوي که در بعضي ايستگاه ها احساس مي شد که تعداد فروشنده از مسافرين مترو بيش تر است!!

ثانيا جنس کالاهاي مورد فروش به نحو هوشمندانه اي مربوط به مواد مورد نياز خانم ها که گاهي آنقدر ريز هستند که آدم تنبلي مي کند فقط براي خريد آنها بيرون برود، مي شد. مثل انواع  گل سر، گيره روسري، جوراب، لباس زير، ساق دست و غيره

ثالثا ( که خيلي هم برايم عجيب بود!) تغيير در نحوه پوشش و ادبيات مورد استفاده اين فروشندگان بود. به نحوي که اکثر آنها لباسي حتي شيک تر از متوسط لباس مسافرين به تن داشتند و داراي آرايش و موهاي مش کرده و کوله پشتي به جاي آن ساک هاي توبره اي مندرس بودند! يکي که گل سر مي فروخت ديگر شاهکار بود. هر بار که مترو از ايستگاه حرکت مي کرد روسري اش را باز مي کرد و گل سر را به موهاي مش کرده بلوندش مي زد وبا ژست شوهاي زنده لباس چرخي بين مسافران مي زد!! در ادبياتشان هم ذره اي از التماس جهت فروش ديده نمي شد و انگار که او در مغازه شيک خود ايستاده و اين تو هستي که وارد مغازه شده اي!

خلاصه بگذريم. يک ربع مترو سوار شده ام، عين نديد بديد ها نيم ساعت تعريفش مي کنم! عصر سرعت رشد همه چيز است ديگر! ماکسي ميليانوس که بعد از 300 سال به شهرش برگشته بود تغيير محسوسي احساس نکرده بود. لابد نانوايي همان جاي قبلي بوده که او رفته بود و لابد زبان مردم همان طور دست نخورده بوده و فقط واحد پولشان عوض شده بود. اينجا اگر کسي سيصد سال که سهل است، سي سال خواب بماند، شايد فکر کند در کره ديگري از خواب بيدار شده است!! در اين فکرم که سال بعد که خواستم مترو سوار شوم، با چه پديده هايي مواجه خواهم شد.