تمام سه روز آينده، خانه!:

قبل از سفر آن قدر خسته بودم كه آرزو داشتم فرصتي باشد براي استراحت. ولي فكر نمي كردم آرزويم اين قدر غليظ و سريع برآورد شود. مريضي چنان از پا درآوردم كه تا سه روز از خانه اي كه هنوز حس خانه هم نسبت به آن ندارم تكان نخوردم. در اين مدت تمام برداشت من از شهر مردمي هستند كه بعد از ظهر خسته به خانه هايشان بر مي گردند و پيرزن هايي كه از پنجره ي خانه شان خيابان را تماشا مي كنند و مغازه هايي كه هوا تاريك كه مي شود تعطيل مي كنند و مي روند. البته از شنبه عصر تا الان كه يكشنبه است هر از چند ساعت ناقوس كليسا با صداي بلند به صدا در مي آيد. آن وقت همين مردم اجازه نداده اند مساجد اينجا مناره داشته باشند كه خداي ناكرده صداي اذان از آنها پخش نشود. ناقوس كليسا كه به مراتب بلند تر و ناهنجارتر و طولاني تر است.


"امروز" 

رفتم از آن سوپر طبقه سوم خيابان يك نقشه ي شهر خريدم به چه بزرگي. فقط كمي از آنهايي كه آژانسي ها مي زنند توي مغازه شان كوچكتر است! داشتم خفه مي شدم. احساس مي كردم در جايي زندگي مي كنم كه نمي دانم 100 متر اين طرف آن طرفم كجاست. هيچ تصوري هم نداشتم. پس زمينه :سفيد. 

آسمان باز شده بود و من افتاده بودم در زمين اين كشور و زمين هم مرا از پس تونل هاي مترو در اين منطقه‌ي شهر پس داده بود. مثل زنداني هايي كه چشمشان را ببندند و جايي ببرند. همين داشت خفه ام مي كرد. ولي عصري كه بيرون رفتم از خريد نقشه كاملا پشيمان شدم. نه فقط به خاطر 9800 توماني كه براي آن يك تكه كاغذ داده بودم بلكه براي اينكه لوزان را با تهران اشتباه گرفته بودم. از روي نقشه مسافت نزديك ترين پارك را با خانه‌مان 10 دقيقه پياده روي تخمين زده بودم در حاليكه فقط 2 دقيقه راه بود!

***

عليرضا انرژي ذخيره شده در اين مدت خانه ماندن را مي خواست يك جا تخليه كند. ديدم دارد خودكشي مي كند و ممكن است از فرط بازي رودل كند، تصميم گرفتم تا مركز خريدي كه در نقشه فكر مي كردم نيم كيلومتري با ما فاصله داشته باشد را پياده برويم. 5 دقيقه هم نشد كه رسيديم. همنام همان فروشگاه طبقه سوم خيابان است. ياد اميرخاني مي افتم و "نفحات نفت"ش و قضيه اين عادت غربي ها كه هر كارشان بگيرد زود زود شعبه هاي آن را افتتاح مي كنند. اين يكي يك مزيت عالي دارد و آن هم يك مغازه چسبيده به آن است كه از شير مرغ تا جان آدميزاد دارد. از بند رخت بگير تا سنجاق قفلي و صابون مراغه! و جوراب بچه و هر ريزه كاري ديگري كه فقط در يك مغازه ِ خرازي واقع در گلوبندك تهران مي توانند يكجا جمع شوند! اعجاب انگيز تر از پيدا كردن چنين مغازه اي قيمت هاي عجيب و غريبش است. آنقدر معقول كه خيلي هايش از تهران هم ارزان تر به نظر مي رسد. دلم مي خواست از همه چيز بخرم ولي گذاشتم براي خريدهاي بعدي هم انگيزه كافي بماند.

***

در راه برگشت يك ژيانِ واقعي ديديم، يك عده نوجوان كه لباس و قيافه هايشان شبيه جادوگرهاي هري پاتر بود، سه بچه هم كه يكي لباس "بت‌من" يكي لباس "مرد عنكبوتي" و يكي لباس "سيندرلا" را پوشيده بود. براي امروزمان بس است. مي رويم خانه بنشينيم سر فرصت جاي شاخ هاي درآمده مان را بخارانيم!


"تخته سياه" 

از EPFL كه نمي دانم مخفف چي چي است تصوير يك دانشگاه سرد و بي روح در ذهنم ماند. نمي دانم به خاطر هواي ابري و گرفته و سرد امروز بود يا به خاطر تعطيل بودن يكشنبه ها يا به خاطر ساختمان هاي ساده و مكعب مستطيلي اش با پنجره هاي كوچك. تنها جاذبه اش همان كتابخانه اش است. همان بناي مدرن و نوسازي كه معلوم است خود اينجايي ها را هم سر ذوق آورده است. دانشجوها كه حالت ذوق مرگي شان از حركاتشان مشهود بود و مردم شهر هم هر از چند گاه دوربين به دست آن طرف ها پيدايشان مي شد. يك ساختمان اجق وجق شيشه اي. شيشه ها را كه حذف مي كردي فقط سقف و كف برايش مي ماند. ساختمان هم كه يك چيزي مثل موج دريا. بالا و پايين. سوراخ سوراخ. خلاصه يك چيز لا يَتَوَصَّف! جالبتر از خود ساختمان نحوه ي چينش دكوراسيونش بود كه همه چيز شيشه اي بود. از ميز صندلي هاي مطالعه كه بر خلاف همه ي كتابخانه هاي معقول، ميزهاي گردي بودند با دو تا صندلي تا پارتيشن هاي شيشه اي مدور اكوستيك براي درس‌خواندن هاي گروهي با صداي بلند! البته بايد از قبل، از باجه ي شيشه اي اطلاعات آنها را رزرو مي كردي. همه ي اين سوسول بازي ها به كنار جالبترين قسمت كتابخانه كه براي خود دانشجوها هم جذاب بود قسمت بالشيِ آن بود. يك راهروي بلند از ساختمان پر از صندلي هاي رنگي رنگي شني كه دانشجوها از آن ها  به عنوان تخت، بالش، وسيله ي بازي و گاهي جهت نشستن و مطالعه استفاده مي كردند.

از خلوتي دانشكده ها استفاده كردم و سركي به كلاس ها هم كشيدم. نه صندلي هاي چوبي با سبد مخصوص گذاشتن كيف، جذبم كرد نه نحوه چينش صندلي ها كه به صورت يك نيم بيضي بزرگ بود. نه وجود يك روشويي مجهز گوشه ي كلاس متعجبم كرد. تنها قسمت قشنگ كلاس وجود يك تخته سياه بزرگ با گچ هاي رنگي و تخته پاك‌كن قديمي بود. خيلي وقت بود زبري گچ را روي پوست انگشتهايم احساس نكرده بودم. آرم فائضه را برايشان نوشتم به ياد همه ي سالهاي گچ و تخته سياه. خيلي چسبيد.

***

يكشنبه بود و بچه ها بعضا با پدرهايشان آمده بودند پارك. پدر جواني بود كه به سختي مي شد حدس زد كه پسر 5-6 ساله اي كه دارد با او توپ بازي مي كند پسرش باشد. ولي بود. اين را از تك كلمه هاي فارسيِ هر از گاهي كه در ميان لهجه ي غليظ فرانسوي با پسرش رد و بدل مي كرد فهميدم. "بنداز پسرم. نوبت توئه. نرو." زير چشمي مي پاييدمشان. ولي سعي داشتم نفهمد حواسم به آنهاست. عليرضا داشت اسب فنري مي راند و گاه بلند بلند شعر فارسي مي خواند يا دادش مي رفت هوا كه "مامان ببين اسبم چه تند مي ره."

 تيپشان هيچ جوره به ايراني ها نمي خورد. موهاي بور و چشم هاي آبي. قد بلند و لهجه ي غليظ. كمي بعد كه رفته بودم كنار اسب عليرضا خودش آمد پيشمان. با لهجه ي رواني شروع كرد. "مي بينم كه يه بچه اينجا ايراني بلده." (به فارسي مي گفت ايراني!) و اين طوري سر صحبتمان باز شد. متولد سوئيس بود ولي مادرش ايراني بوده و با او و خواهرهايش فارسي حرف مي زده. زنش هم فرانسوي بود. جالب اينكه اصالت را با مادر مي دانست. چرا كه گفت: من خودم ايراني ام ولي بچه هايم فرانسوي اند!

كمي از محيط لوزان و مهدكودك ها و بعد ايران حرف زديم. پايه بود تا عصر از ايران بپرسد ولي خداحافظي كردم  و آمديم. عليرضا آنقدر از ديدن يك فارس زبان ذوق كرده بود كه  تاشب  چندين بار ماجرا را براي ماشين هايش تعريف كرد!